از جور هفت پرده ازرق به اشک لعل
طوفان بهفت رقعه ادکن درآورم.
خاقانی.
یکی رقاص را مانی که سربالش بود احمریکی دیوانه را مانی که مندیلش بود ادکن.
امیرمعزی.
- خزّ ادکن ؛ قره خز. خز نیلگون. ( مهذب الاسماء ) : نمی یاری ز نادانی فکندن
گلیم خر بوعده خزّ ادکن.
ناصرخسرو.
چون نبود نرم دلت سود نداردبا دل چون سنگ پیرهن خز ادکن.
ناصرخسرو.
دشت از تو کشید مفرش وشی چرخ از تو خزید در خز ادکن.
ناصرخسرو.
- مثل خز ادکن ؛ بس نرم. بس تیره : ز روی بادیه برخاست گردی
که گیتی کرد همچون خزّ ادکن.
منوچهری.
هامون گردد چو چادر وشی سبزگردون گردد چون مطرد خز ادکن.
فرخی.
روز خوش می خور و شب خوش ببر اندر کش دلبر خوشی و نرمی چو خز ادکن.
فرخی.
سخن حجت بشنو که همی بافدنرم وباقیمت و نیکو چو خز ادکن.
ناصرخسرو.