چنان بد که اسبی ز آخور بجست
که بد شاه پرویز رابرنشست.
فردوسی.
دگر اسب جنگی چل وشش هزارکه بودند بر آخور شهریار.
فردوسی.
دو اسب گرانمایه زآخور ببردگزیده سلیح سواران گرد.
فردوسی.
ز آخور همانگه یکی کرّه خواست بزین اندرون نوز ناگشته راست.
فردوسی.
ز آخور ببرده ست خنگ و سیاه که بد باره نامبردار شاه.
فردوسی.
هر آنکس که آواز او بشنودز پیش سپهبد به آخور دود.
فردوسی.
همانگه فرستادگان را براه از ایوان فرستاد نزد سپاه
که تا اسب گردان به آخور برند
ازافکندنیها همه بشمرند.
فردوسی.
ز کرسی و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای
شتر بود بیش اندر آن پنج صد
همه کرده آن رسم را نامزد.
فردوسی.
بیاورد لشکر بدشت شکارسواران شمشیرزن سی هزار
ببردند خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخور و چارپای.
فردوسی.
ز ایوان و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای.
فردوسی.
قوت آرزو و قوت خشم در طاعت قوت خرد باشند... و چون آرزو آید سگالش کند درِ آخورش استوار ببندد چنانکه گشاده نتواند شد. ( تاریخ بیهقی ).اخور. [ اَ وَ ] ( اِخ ) مشتری. برجیس.