اخماس

لغت نامه دهخدا

اخماس. [ اِ ] ( ع مص ) پنج شدن. || خداوند شتران خمس شدن. || پنجم بآب آمدن اشتر. ( تاج المصادر بیهقی ). || در بیت ذیل سنائی این صورت آمده است و مکسور یا مفتوح بودن همزه آن نیز معلوم نیست ظاهراً از اصطلاحات تجوید یا نقطه و شکل است :
به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی
ترا رهبر بود قرآن بسوی سِرّ یزدانی.
سنائی.

اخماس. [ اَ ] ( ع اِ ) ج ِ خُمس. پنج یک ها.
- اخماس غنائم ؛ خمسها که از غنائم دهند.
- اخماس معادن ؛ خمسی که بصدقه از حاصل معادن دهند.
|| هما فی بُرْدَة اخماس ؛ نزدیک یکدیگر و مجتمع و با هم دوستند، یا فعل هر دو یک است که از آن با هم متشابه میشوند گویا در یک جامه اند. || یضرب اخماساً لاسداس ؛ میکوشد در مکر و فریب ، در حق کسی گویند که مقصودش غیراظهار وی بود، لان الرجل اذا اراد سفراً بعیداً عود اِبِله اَن تشرب خِمساً سِدساًو ضرب بمعنی بین ؛ ای یظهر اخماساً لاجل اسداس ؛ أی رَقی اِبله ُ من الخمس الی السدس. || ( اِخ ) اخماس بصره پنج است : اول عالیه ، دوم بکربن وائل ، سوم بنی تمیم ، چهارم عبدالقیس ، پنجم ازد و کنده.
- رُؤس اخماس ؛ رؤسای قبایل مذکوره. ( مفاتیح ).

فرهنگ فارسی

جمع خمس، پنج شدن
پنج شدن

فرهنگ معین

( اَ ) [ ع . ] جِ خمس .
( اِ ) [ ع . ] (مص . ) پنج شدن .

فرهنگ عمید

= خمس

پیشنهاد کاربران

بپرس