چشم اخفش بنور چشم فلک
تا نیارد نگاه کردن خوش
بی نظر باد چشم بد بتو شمس
چون در آن شمس دیده اخفش.
سوزنی.
|| آنکه پلکهای چشم وی علتی دارد بی درد. || شتر که پیش کوهان خرد دارد و دراز نبود. مؤنث : خَفْشاء. ج ، خُفْش. || مرغیست. ( مهذب الاسماء ).اخفش. [ اَ ف َ ] ( اِخ ) نام سه کس از ائمه نحو. ج ، اَخافش. ( منتهی الارب ). مؤلف روضات الجنات بنقل از بغیةالوعاة آرد که اخافش یازده تن باشند. ( روضات الجنات ص 54 ). و ترجمه هر یک در ذیل بیاید و چون اخفش مطلق گویند مراد سعیدبن مسعده است.
- مثل بز اَخفش ؛ آنکه نادانسته و درنیافته تصدیق سخنان کند. گویند اخفش را بزی بود که مسائل علمی چون با همدرسی بر وی تقریر کردی و بز سر جنبانیدی :
هر بزرگی نرسد در شرف حشمت تو
هر بزی را نبود صاحب و مونس اخفش.
ادیب صابر.
اخفش. [ اَ ف َ ] ( اِخ ) ابوالحسن سعیدبن مسعدة بصری. رجوع به اخفش اوسط شود.
اخفش. [ اَ ف َ ] ( اِخ ) ابوالحسن علی بن مبارک. از مردم کوفه است ، یکی از اَخافِش.
اخفش. [ اَ ف َ ] ( اِخ ) ابوالخطاب عبدالحمیدبن عبدالمجید هجری ثعلبی بصری نحوی. مشهور به اخفش اکبر یا کبیر. ابوعبیداﷲ محمدبن عمران المرزبانی در الموشح ( چ مصر صص 121 - 123 ) از او روایت کند. وفات او بسال 215 هَ. ق.است. ( المزهر ). وی از موالی و شاگردان ابی عمروبن العلاء و هم طبقگان وی و استاد سیبویه و کسائی و یونس و ابی عبیده است. او از اعراب اخذ لغت و عربیت کرد. رجوع به عبدالحمید... و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
اخفش. [ اَ ف َ] ( اِخ ) ابوعبداﷲ. رجوع به اخفش هرون بن موسی شود.
اخفش. [ اَ ف َ ] ( اِخ ) احمدبن عمران بن سلامة الألهانی النحوی مکنی به ابی عبداﷲ و ملقب به اخفش الأوّل یا اخفش قدیم. رجوع به احمدبن عمران... و روضات الجنات ص 54 و 55 شود.
اخفش. [ اَ ف َ ] ( اِخ ) احمدبن محمد الموصلی. او شیخ ابوالعباس بن محمد شافعی فقیه نحوی است و ثانی اَخافِش است و ابن جنی معروف نزد او قرائت کرده و او راست : کتاب فی تعلیل القراآت السبع. ( روضات الجنات ص 55 ).بیشتر بخوانید ...