فرهنگ فارسی
مترادف ها
درست کردن، تدبیر کردن، اختراع کردن، تعبیه کردن
سکه زدن، اختراع کردن، جعل کردن، ضرب کردن
درک کردن، محدود کردن، دور زدن، محصور کردن، تدبیر کردن، نقشه کشیدن، اختراع کردن، مدار چیزی را کامل نمودن، جهت کردن، با قطب نما تعیین کردن
ساختن، اختراع کردن، جعل کردن، تاسیس کردن، از خود در آوردن، ابداع کردن، از پیش خود ساختن، چاپ زدن
درست کردن، ترکیب کردن، پختن، اختراع کردن، جعل کردن، گواریدن