احمقی. [ اَ م َ ] ( حامص ) حالت و کیفیت و چگونگی احمق. گولی : هرکرا احمقی بود بتمام خلق گویند مغز خر خورده ست ور چنین است مجد قزوینی مغز تنها نه ، مغز و سر خورده ست در سرش مغز نیست پنداری مغز او را خری دگر خورده ست.کمال اسماعیل.- احمقی نمودن ؛ تحمق. ارقاع. تملغ.