اندر این شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند.
لبیبی.
احمق را از صحبت زیرک ملال افزاید. ( کلیله و دمنه ). تقدیر آسمانی شیر را گرفتار سلسله گرداند... و احمق غافل را زیرک. ( کلیله و دمنه ).زاحمقان بگریز چون عیسی گریخت
صحبت احمق بسی خونها بریخت.
مولوی.
تا که احمق باقی است اندر جهان مرد مفلس کی شود محتاج نان.
مولوی.
مؤنث : حَمْقاء. ج ، حُمُق ،حَمقی ̍، حَماقی ، حُماقی.- احمق باک تاک ؛ احمق که صواب را از خطا نشناسد. ( منتهی الارب ).
- احمق خواندن ؛ تحمیق. ( دهار ).
- احمق شدن ؛ حُمق. ( تاج المصادر بیهقی ). ( دهار ). دَوق. دواقه. دُوُق. ( تاج المصادر ). دُوُقة. ( منتهی الارب ). موق. مواقه. مووق. تکوک. استنواک. ( تاج المصادر بیهقی ).
- احمق شمردن ؛ استحماق. ( تاج المصادر بیهقی ).
- احمق گردانیدن ؛ تغفیل. ( تاج المصادر بیهقی ).
- احمق یافتن ؛ اِحماق. انواک. ( تاج المصادر بیهقی ).
احمق. [ اَ م َ ] ( ع ن تف ) بسیارحمق تر.
- امثال :
احمق من ابی غبشان .
احمق من الضبع.
احمق من جحی .
احمق من دُغة.
احمق من رجلة.
احمق من عقعق .
احمق من هَبَنَّقَة. رجوع به هَبَنَّقَة شود.
احمق. [ اَ م َ ] ( ع ص ، اِ ) از القاب اسلامی ملک روم ، نظیر: جبار و طاغیه و صاعقه و غیره. رجوع به مفاتیح العلوم خوارزمی حاشیه ص 81 شود.