احماد

لغت نامه دهخدا

احماد. [ اِ ] ( ع مص ) ستوده کار شدن. کردن کاری که موجب ستایش باشد. || ستوده شدن. بستایش رسیدن. || ستوده یافتن. ( تاج المصادر ). محمود یافتن. ستودن. تحسین. تمجید : و شرف احماد و ارتضا ارزانی فرمود. ( کلیله و دمنه ). اگررای عالی بیند این اعیان را احمادی باشد بدین چه کردند تا در خدمت حریص تر گردند. ( تاریخ بیهقی ). و جوابها رفت باحماد که ما از بُست قصد هرات کرده ایم. ( تاریخ بیهقی ). و نامه نبشته آمد سوی حشم خوارزم باحماد این خدمت که کردند. ( تاریخ بیهقی ). اعمال و افعال ایشان باحماد می پیوست. ( ترجمه تاریخ یمینی ). آثار کفایت رئیس ابوعلی و کیفیت حال شهر و رعیت پیش سلطان موقع تمام یافت و باحماد و ارتضا مقرون شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ). هر روزی سوی ما [ امیر مسعود ] پیغام بودی کم و بیش بعتاب و مالش و سوی برادر [ امیر محمد ] نواخت و احماد. ( تاریخ بیهقی ). جوابها نبشته آمد باحماد خواجه عمید عراق بوسهل حمدوی و تاش سپهسالار. ( تاریخ بیهقی ). خدمت و طاعت او بنظر قبول و بموقع احماد مقرون داشت. ( ترجمه تاریخ یمینی ). مثالی مشتمل برشکر مساعی و احماد موقع خدمت و ارتضاء جمله طاعت بفایق اصدار کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ). جواب ملطّفه ٔجمحی را بباید نبشت سخت بدلگرمی و احماد تمام. جوابها رفت باحماد. ( تاریخ بیهقی ). کفایت و مناصحت خویش در هر بابی از این ابواب بنماید تا مستوجب احماد گردد. ( تاریخ بیهقی ). از حضرت سلطان در قبول معذرت و احماد طاعت او مثال فرستادند. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
- احماد ارض ؛ ستوده و موافق یافتن زمین. ( منتهی الارب ).
- احماد از فلان ؛ خشنود شدن بفعل و مذهب وی و نشر نکردن آن بر مردم. ( منتهی الارب ) ( تاج العروس ).
- احماد کردن ؛ ستودن. تحسین. تمجید : و احماد کرد بر این چه گفتند. ( تاریخ بیهقی ). احماد کردیم [ مسعود ] ترا [ بونصر مشکان ] براین چه کردی. ( تاریخ بیهقی ). نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد و گفت ایشانرا بپسندید و احماد کرد. ( تاریخ بیهقی ). و وی [ مسعود ] مردم ری را بدان بندگی که کرده بودند احماد کرد. ( تاریخ بیهقی ). امیر جوابهای نیکو فرمود تلک را و دیگران و بنواخت و احماد کرد.( تاریخ بیهقی ). رسول نو خاستگان را پیش آوردند و احماد کرد. ( تاریخ بیهقی ). سرهنگان قلعت ، اینجا حاضر بودند احتیاط تمام بکرده بودند، سلطان ایشانرا احماد تمام کرد و خلعت فرمود. ( تاریخ بیهقی ).

فرهنگ فارسی

۱ - ( مصدر ) ستوده کار شدن ستوده شدن بستایش رسیدن . ۲ - کاری کردن که موجب ستایش باشد . ۳ - ( مصدر ) ستوده یافتن محمود یافتن ستودن تحسین تمجید .

فرهنگ معین

( اِ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) ستوده کار شدن . ۲ - (مص م . ) ستودن ، تحسین کردن .

فرهنگ عمید

ستایش کردن، ستودن.

پیشنهاد کاربران

بپرس