احدی

/~ahadi/

برابر پارسی: هیچکسی

لغت نامه دهخدا

احدی. [ اُ ح ُ ] ( ص نسبی ، اِ ) هر صحابی که غزوه اُحد را درک کرده باشد.

احدی. [ اِ دا ] ( ع ص ، اِ ) تأنیث اَحَد. یکی. || اِحدی سبع؛ کاری عظیم دشوار.

احدی. [ اَ ح َ ] ( ضمیر مبهم ) هیچ کس. کسی. دیّار. || یکی. یک تن.

احدی. [ اَ ح َ ] ( ص نسبی ، اِ ) منصب داری باشد از انواع منصبداران هند و آن از عهد اکبرشاه معمول گردید. ( چراغ هدایت ). و در بهار عجم آمده که جماعت احدیان تنها منصب ذات دارند و سوار و پیاده متعینه سرکار با خود ندارند - انتهی. و گویند که احدی از طرف پادشاه برای اجرای حکمی بر امر متسلط می شود و بعضی مردم که احدی بسکون حاء گویند صحیح نیست. ( غیاث ). و ظاهراً بهمین معنی در ایران نیز معمول بوده است :
سرو را سختن با قدش از نابلدی است
الف شمع به پیش قد شوخش احدی است.
محسن تأثیر.
|| فرقه ای از سپاهیان پادشاه هندوستان است که هر صد تن را یک سربلوک کرده ، صدی گویند و هزار تن را یک دسته هزاری گویند. ( شعوری ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) تائ نیث احد
هیچکس

فرهنگ معین

(اَ حَ ) [ ع - فا. ] (مبهم )یک تن ، هیچکس ، کسی .
( ~. ) [ ع - فا. ] (ص نسب . اِ. ) ۱ - منسوب به احد. ۲ - مربوط به خدای یگانه . ۳ - فرقه ای از سپاهیان پادشاه هند.

فرهنگ عمید

= احد

پیشنهاد کاربران

احدی :هیچکس. مترادف احدالبشر. ( ( همسایه ها غرق خواب بودند و صدا و ندا از احدی بلند نمی شد ) )
( ابوالحسن نجفی ، فرهنگ اصطلاحات فارسی )
یادگیر
شخصی فردی
یک نفر از
یکی از

بپرس