احباب. [ اَ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ حِب . ( زمخشری ). || ج ِ حُب . || ج ِ حبیب :
احباب ورا سعادت بی غم باد.
منوچهری.
این قابض ارواح ، این هادم لذات است. این مفرق احباب است. ( قصص الأنبیاء ).فروگذاری درگاه شهریار جهان
فراق جوئی از اولیا و از احباب.
مسعودسعد.
روزگار که مفرق احباب و ممزق اصحاب است ، میان ایشان تشتیت و تفریق رسانید. ( ترجمه تاریخ یمینی ).|| ج ِ حُب . تغارها. کوزه های بزرگ.
احباب. [ اَ ] ( اِخ ) موضعی است بدیار بنی سلیم. ( منتهی الارب ). و ذکر آن در شعر آمده است. ( معجم البلدان ). || شهری است در جنب سوارقیه از نواحی مدینه. ( معجم البلدان ).