ابوغانم
لغت نامه دهخدا
ابوغانم. [ اَ ن ِ ] ( اِخ ) عشیره ای از طائفه محیسن از قبیله بنی کعب خوزستان.
ابوغانم. [ اَ ن ِ ] ( اِخ ) قصری. عبدالرحیم معروف به ابن محمد شاعر و ادیب ایرانی. کاتب و وزیر منوچهربن قابوس. و او کرتی از جانب مخدوم بسفارت نزد سلطان محمودبن سبکتکین شد. او را بعربی اشعاری نیکوست.
ابوغانم. [ اَ ن ِ ] ( اِخ ) محمدبن عمربن احمدبن عدیم. رجوع به محمد... شود.
ابوغانم. [ اَ ن ِ ] ( اِخ ) یونس بن نافع مروزی. از روات حدیث است. و ابن المبارک از او روایت کند.
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید