ابوعمر
لغت نامه دهخدا
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) او از ابی جحیفه و از او شریک البجلی یا شریک المنبهی روایت کند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) او ازحسن و حسن مرسلاً از رسول صلوات اﷲ علیه روایت کند.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ] ( اِخ ) ابراهیم بن ابی الوزیر. از روات حدیث است.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) ابن جماعة، عبدالعزیز عزالدین. رجوع به ابن جماعة ابوعمر عبدالعزیز... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) ابن حجاج احمدبن محمدبن حجاج خطیب. رجوع به ابن حجاج ابوعمر احمد... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) ابن خلال. احمدبن محمدبن حفص الخلال. رجوع به ابن خلال قاضی ابوعمر احمد... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) ابن دراج. رجوع به ابی عمر احمدبن محمدبن عاصی... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) ابن راهبون. ابوعمر سهل بن هارون. رجوع به ابن راهبون ابوعمر... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) ابن عات. احمدبن هارون نقری. ادیب و مورخ اندلسی شاطبی. استاد ادب و حدیث. مولداو بشاطبه در سال 542 هَ. ق. بود. وی سفری بمشرق کرد و هم بزیارت خانه شد و بموطن خویش بازگشت. او راست : النزهة بشیوح الوجهة. ریحانةالنفس. راحةالانفس فی ذکر شیوخ الأندلس. و در وقعه عقاب ( جنگی میان مسلمین و ترسایان ) ابوعمر ناپدید شد و کس از او خبر نداد.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) ابن عبدالبرّ یوسف بن عبداﷲ قرطبی. رجوع به ابن عبدالبر ابوعمر یوسف... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) ابن عبد ربه. احمدبن محمدبن حبیب القرطبی. رجوع به ابن عبدربه ابوعمر احمد... شود.
ابوعمر. [ اَ ع ُ م َ ] ( اِخ ) ابهری. کمال الدین وزیر طغرل بن ارسلان بن طغرل بن محمدبن ملکشاه. صاحب حبیب السیر گوید: وزارت طغرل مدتی مدید تعلق بکمال الدین ابوعمر الابهری میداشت و او بعلو اصل و نسب و وفور فضل و ادب موصوف بود و پیوسته نقش زهد و عبادت بر لوح خاطر می نگاشت و در آن اوقات که هرج و مرج بمملکت طغرل راه یافت ابوعمر از اعداء توهم نموده محاسن خود را تراشیده در لباس صوفیان بعربستان شتافت و در بادیه حجاز این رباعی بگفت و بأبهر فرستاد:
بیچاره دلم چو محرم رازنیافت
و اندر قفس جهان هم آواز نیافت
بیشتر بخوانید ...
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید