ابوعلقمه

لغت نامه دهخدا

ابوعلقمه. [ اَ ع َ ق َ م َ ] ( اِخ ) یکی از مغفلین معروف و کتاب نوادری بنام او بوده است. ( ابن الندیم ).

ابوعلقمه. [ اَ ع َ ق َ م َ ] ( اِخ ) شعبه از وی روایت کند.

ابوعلقمه. [ اَ ع َ ق َ م َ ] ( اِخ ) تابعی است. او از عایشه و از او مسعر روایت کند.

ابوعلقمه. [ اَ ع َق َ م َ ] ( اِخ ) ابن عبدةبن عبدة. شاعری یمانی است.

ابوعلقمه. [ اَ ع َ ق َ م َ ] ( اِخ ) عبداﷲبن محمدبن عبداﷲبن ابی فروه. از روات حدیث است.

ابوعلقمه. [ اَ ع َ ق َ م َ ] ( اِخ ) موسی بن میمون بن موسی. از روات حدیث است.

ابوعلقمه. [ اَ ع َ ق َ م َ ] ( اِخ ) مولی بنی هاشم یا مولی بن عباس یا حلیف بنی هاشم. یعلی بن عطا. تابعی است.او از ابی هریرة و محمدبن الحارث از وی روایت کند.

ابوعلقمه. [ اَع َ ق َ م َ ] ( اِخ ) نصربن علقمه. از روات حدیث است.

ابوعلقمه. [ اَ ع َ ق َ م َ ] ( اِخ ) نمیری نحوی. یاقوت گوید: ظاهراً او از اهل واسط است و یکی از ثقلا و گرانان مشهور است که شارد و غریب در سخن بسیار می آورد وشنوندگان درک گفته او نمیکردند و در این معنی از او حکایاتی معروف و مذکور است از جمله گویند وقتی در یکی از شوارع بصره صفرا بر وی غلبه کرد و بیفتاد و از هوش بشد و مردمان بر وی گرد آمدند و گمان بردند اورا از جن آسیب و مضرتی است و برای افاقه در گوش او اذان گفتن گرفتند چون بخود آمد و انبوهی مردمان بدیدگفت : ما لکم تکأکأتم علی کتکأکؤکم علی ذی جنة افرنقعوا عنّی ؛ یعنی چه رسیده است شما را که بر من چنانکه بر دیوزده گرد آمده اید و چون حاضران معنی تکأکؤ و افرنقاع نمی دانستند، یکی از آنان گفت وی را رهاکنید چه دیو او به زبان هندی سخن میگوید. و گویند وقتی او به شهادت عبد مضروبی نزد امیر شد و گفت اصلح اﷲ الامیر بینا انا اسیر علی کودنی هذا اذ مررت بهذین العبدین فرأیت هذا الاسحم قد مال علی هذا الابقع فحطاه علی فدثم ضغطه برضفتیه فی احشائه حتی ظننت انه تدمج جوفه و جعل یلج بشناتره فی جحمتیه یکاد یفقأهما و قبض علی صنارتیه بمبرمه و کاد یجذهما جذاثم علاه بمنساءة کانت معه فعفجه بها و هذا اثر الجریال علیه بینا و انت امیر عادل. امیر گفت قسم بخدای هیچ چیز از گفته تو درک نکردم. ابوعلقمه گفت قد فهمناک ان فهمت و علمناک ان علمت و ادیت الیک ما علمت و مااقدر ان اتکلّم بالفارسیة . و امیرجهد بسیار کرد تا شهادت او بداند و او مقصد خویش روشن کند و او نکرد. به غلام صقلبی گفت مرا خنجری ده و او بداد و گمان برد که امیر خواهد از حبشی انتقام اوباز گیرد لکن امیر سر برهنه کرد و به صقلبی گفت پنج جای سر من بشکن و مرا از شهادت این مرد برهان و حکایات دیگر از این قبیل از او در کتب قوم بسیار است.

فرهنگ فارسی

از روات حدیث است

پیشنهاد کاربران

بپرس