ابوعباد

لغت نامه دهخدا

ابوعباد. [ اَ ع َب ْ با ] ( ع اِ مرکب ) هدهد. پوپو. ( المرصع. )

ابوعباد. [ اَ ع َب ْ با ] ( اِخ ) ثابت بن یحیی بن یسار الرّازی. کاتب و حاسب مأمون خلیفه است. رجوع بتجارب السلف ص 172 چ طهران و رجوع به ثابت... شود.

ابوعباد. [ اَ ؟ ] ( اِخ ) الشامی. نام یکی از زهادواسط ساکن شام. رجوع به صفةالصفوه ج 4 ص 214 شود.

ابوعباد. [ اَ ؟ ] ( اِخ ) عبداﷲبن سعیدبن ابی سعید المقبری. از روات حدیث است.

ابوعباد. [ اَ ؟ ] ( اِخ ) عبیدبن واقد. از روات حدیث است.

ابوعباد. [اَ ؟ ] ( اِخ ) محمدبن عباد. او از شعبه روایت کند.

ابوعباد. [ اَ ؟ ] ( اِخ ) نمی بن عباد الهنائی. از شعبه روایت کند.

پیشنهاد کاربران

بپرس