ابوصفوان
لغت نامه دهخدا
ابوصفوان. [ اَ ص َف ْ] ( اِخ ) او از ابن مسعود و از او اشعث روایت کند.
ابوصفوان. [ اَ ص َف ْ ] ( اِخ ) اسحاق بن ابراهیم موصلی. رجوع به اسحاق... شود.
ابوصفوان. [ اَ ص َف ْ ] ( اِخ ) ایوب بن خالدبن صفوان. از روات حدیث است.
ابوصفوان. [ اَ ص َف ْ ] ( اِخ ) حمیدبن قیس المکی الاعرج. برادر عمربن قیس. از روات حدیث است.
ابوصفوان. [ اَ ص َف ْ ] ( اِخ ) خالدبن صفوان بن عبداﷲ. رجوع به خالد... شود.
ابوصفوان. [ اَ ص َف ْ ] ( اِخ ) سویدبن قیس صحابی است.
ابوصفوان. [ اَ ص َف ْ ] ( اِخ ) عبداﷲبن بسر صحابی است.
ابوصفوان. [ اَ ص َف ْ ] ( اِخ ) عبداﷲبن سعیدبن عبدالملک بن مروان. از روات حدیث است.
ابوصفوان. [ اَ ص َف ْ ] ( اِخ ) عطاف بن خالد المخزومی. تابعی است.
ابوصفوان. [ اَ ص َف ْ ] ( اِخ ) مالک بن عمیر.صحابی است. و بعضی نام او را سویدبن قیس گفته اند.
ابوصفوان.[ اَ ص َف ْ ] ( اِخ ) والد مسوربن مخرمه. صحابی است.
ابوصفوان. [ اَ ص َف ْ ]( اِخ ) مهران. تابعی است و از ابن عباس روایت کند.
ابوصفوان. [ اَ ص َف ْ ] ( اِخ ) نصربن قدیدبن نصربن سیّار. از روات حدیث است.
ابوصفوان.[ اَ ص َف ْ ] ( اِخ ) یحیی بن قیس. از روات حدیث است.
ابوصفوان. [ اَ ص َف ْ ] ( اِخ ) یحیی بن هانی الرعینی. از روات حدیث است.
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید