ابوسالم

لغت نامه دهخدا

ابوسالم. [ اَ ل ِ ] ( اِخ ) ابراهیم. سیزدهمین ِ ملوک بنومرین بمراکش. او معاصر مورخ و حکیم مشهور ابن خلدون است. و ابن خلدون ریاست کتّاب و سرکاتبی او داشت. پس از مرگ پدر برادر ابوسالم ، ابوعنان بسلطنت رسید و ابوسالم بغرناطه نفی شد، و بعد از مرگ ابوعنان مردم مراکش او را نامزد پادشاهی کرده و از غرناطه به سال 760 هَ. ق. بطلبیدند لکن امیر غرناطه محمدبن ابی الحاج بدین امر رضا نمیداد و وی را از بازگشت بمراکش مانع می آمد، عاقبت به میانجی گری و پایمردی پادشاه قشتاله وی بمراکش شد و ملک موروث را قبضه کرد. پس از دو سال ( سال 762 ) امرا با برادر او تاشفین بیعت کردند واو مغلوب و مقتول گشت.

ابوسالم. [ اَ ل ِ ] ( اِخ ) ابراهیم بن قریش. یکی از امرای بنوعقیل بموصل ( از 478 تا 486 هَ. ق. ).

ابوسالم. [ اَ ل ِ ] ( اِخ ) دهثم بن قران. محدّث است و ابوبکربن عیاش از او روایت کند.

ابوسالم. [ اَ ل ِ ] ( اِخ ) سفیان بن هانی الجیشانی. محدّث است. و بعضی پدر او را وهب گفته اند.

ابوسالم. [ اَ ل ِ ] ( اِخ ) السلولی. محدث است.

ابوسالم. [ اَ ل ِ ] ( اِخ ) صالح. محدث است و عبداﷲبن وهب از او روایت کند.

ابوسالم. [ اَ ل ِ ] ( اِخ )عبدالحمیدبن سالم ، مولی عمروبن الولید. محدث است.

ابوسالم. [ اَ ل ِ ] ( اِخ ) عبدالسلام بن سلیم. محدث است و ربیعبن روح الحمصی از او روایت کند.

ابوسالم. [ اَ ل ِ ] ( اِخ ) ماهان حنفی ، و این کنیت برای ماهان بنابر یکی از دو قول است. و او را حجّاج بکشت. رجوع به ماهان... شود.

ابوسالم. [ اَ ل ِ] ( اِخ ) محمدبن طلحه عدوی. رجوع به محمد... شود.

ابوسالم. [ اَ ل ِ ] ( اِخ ) محمدبن طلحه قرشی نصیبی. رجوع به محمد... شود.

فرهنگ فارسی

یکی از امرای بنی عقیل

پیشنهاد کاربران

بپرس