ابوخطاب

لغت نامه دهخدا

ابوخطاب. [ اَ خ َطْ طا ] ( ع اِ مرکب ) پلنگ. نمر. ( المزهر ). ابوخلعه. || حِدَاءَة. موش گیر. ( مهذب الاسماء ). غلیواژ. گوشت ربا. و رجوع به ابوالخطاف شود.

ابوخطاب. [ اَ خ َطْ طا ] ( اِخ ) ابن دحیةبن عمربن حسن بن جمیل الکلبی الذاتی [ شاید: دانی ؟ ] السبتی الاندلسی ، ملقب به ذوالنسبین. ادیب لغوی و محدث. مولد او اندلس به سال 587 هَ. ق. بود و وجه تلقیب او به ذوالنسبین آن است که از طرف مادر به حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام و از سوی پدربدحیه کلبی صحابی می پیوست. او بیشتر بلاد اسپانیا را در طلب دانش بپیمود و سپس بمراکش و مصر و از آنجا به شام و حجاز و عراق و ایران شد و در مصر ملک عادل او را به تعلیم و تأدیب پسر خویش ملک کامل گماشت و در عصر کامل شهرت و اعتباری بسزا یافت و در اربل بخدمت ملک معظم مظفرالدین رسید. او راست : النبراس فی تاریخ بنی العباس. المستوفی فی اسماء المصطفی. المطرب فی اشعار اهل المغرب. الصارم الهندی فی الرد علی الکندی. در سنه 633 بدرود زندگی گفت. بعضی نام او را عمربن حسن بن علی بن محمد الجمیل بن فرح بن خلف بن قومس بن مزلال بن ملال بن بدر گفته اند. و رجوع به ابن دحیه شود.

پیشنهاد کاربران

بپرس