ابوالملیح

لغت نامه دهخدا

ابوالملیح. [ اَ بُل ْ م َ ] ( ع اِ مرکب ) چکاو. چکاوَک. ( دهار ). کوبنکک. ( مهذب الاسماء ). قُبَّره. قنبره.کونیکک. ( نسخه ای از مهذب الاسماء ). کاکلی. خول. بوالملیح. کوکینه. کونیکه. کبّوک. چغو. چغوک. چکوک. صفرد.مرغکیست خرد شبیه به گنجشک ، کاکلی بر سر و صاحب المرصع معنی عندلیب را بر معنی ابوالملیح افزوده است.

ابوالملیح. [ اَ بُل ْ م َ ] ( اِخ ) ابوساسان. یزیده ( ؟ )بن الخصیب الأسلمی. من خط الدمیاطی. صاحب المرصعصورت فوق را با شرح مسطور در کتاب خود آورده است.

ابوالملیح. [ اَ بُل ْ م َ ] ( اِخ ) حسن بن عمربن یحیی الفزاری الرّقی. محدث است و کنیت او ابوعبداﷲ و ابوالملیح لقب اوست.

ابوالملیح. [ اَ بُل ْ م َ] ( اِخ ) عامربن اسامةبن عمیر الهذلی البصری. محدث است. او از ابی عبداﷲ و بقولی از ابی سهل روایت دارد.

ابوالملیح. [ اَ بُل ْ م َ ] ( اِخ ) محمدبن عثمان معروف به ابن اقرب. رجوع به محمدبن عثمان... شود.

پیشنهاد کاربران

بپرس