ابوالمظفر

لغت نامه دهخدا

ابوالمظفر. [ اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ ] ( اِخ ) ابراهیم بن احمدبن اللیث الازدی اللغوی الکاتب. یاقوت در معجم الادباء آرد: چیزی از احوال او نمیدانم جزآنچه که سلفی گفته است وی از ابوالقاسم محمدبن الفتح الهمدانی و او از ابوالمظفر ابراهیم بن احمدبن اللیث الازدی اللغوی الکاتب شعر شنیده و در محضر او بهمدان ادباء و نحاة بسبب مکانت وی در ادب گرد می آمدند:
و قد اغدو و صاحبتی محوص
علی عذراء قاء بها الرهیص
کأن بنی النحوص علی ذراها
حوائم ما لها عنه محیص.
رجوع شود به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 37.

ابوالمظفر. [ اَ بُل ْ م ُ ظَف ْ ف َ ] ( اِخ ) ابراهیم بن مسعودبن محمود غزنوی ملقب برضی الدّوله. ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود آرد: خدای عز و جل... سلطان معظم ولی النعم ابوالمظفر ابراهیم بن ناصردین اﷲ را در سعادت و فرّخی و همایونی بدارالملک رسانید و تخت اسلاف را بنشستن بر آنجا بیاراست پیران قدیم آثار مدروس شده محمودی و مسعودی بدیدند همیشه این پادشاه کام روا باد و از ملک و جوانی برخوردار باد و روز دوشنبه نوزدهم صفرسنه احدی و خمسین و اربعمائه ( 451 هَ. ق. ) که من تاریخ اینجا رسانیده بودم سلطان معظم ابوالمظفر ابراهیم بن ناصر دین اﷲ مملکت این اقلیم بزرگ را بوجود خویشتن بیاراست زمانه به زبان هرچه فصیح تر بگفت. نظم :
پادشاهی برفت پاک سرشت
پادشاهی نشست حورنژاد
از برفته همه جهان غمگین
وز نشسته همه جهان دلشاد
گر چراغی ز پیش ما برداشت
باز شمعی بجای آن بنهاد
یافت چون شهریار ابراهیم
هرکه گم کرد شاه فرخزاد.
بزرگی این پادشاه یکی آن بود که از ظلمت قلعتی بدان تاری آفتابی بدان روشنائی که بنوزده درجه سعادت رسیده بود جهانرا روشن گردانید دیگر چون بسرای امارت رسید اولیا و حشم و کافه مردمرا بر ترتیب و تقریب و نواخت براندازه بداشت چنانکه حال سیاست و درجه ملک آن اقتضا کرد و در اشارت و سخن گفتن بجهانیان معنی جهانداری نمود و ظاهر گردانید. اوّل اقامت تعزیت برادر فرمود و بحقیقت بدانید که این رمه را شبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان بسته گشت و لشکری که دلهای ایشان بشده بود و مرده بتحسین پادشاهانه همه را زنده و یکدل و یکدست کرد و سخن متظلمان و ممتحنان شنید و داد داد. چشم بد دور که نوشیروانی دیگر است و اگر کسی گوید بزرگا و بارفعتا که کار امارتست اگرپادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد بوجه نیکو بسر برد و از عهده آن چنان بیرون آید که دین و دنیا وی را به دست آید و اگرعاجزی آید او بر خود درماند و خلق بر وی و معاذاﷲ که خریده نعمتهای شان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخنی گوید ناهموار اما پیران جهان دیده و گرم و سرد روزگار چشیده از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد و فلانرا خطائی بر آن داشت و از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است و در خبر است ان رجلا جاء الی النبی صلّی اﷲ علیه و آله و سلم قال بئس الشی الامارة فقال علیه السلام نعم الشی الامارة ان اخذها بحقّها و حلّها و این حقّها و حلّها. و سلطان معظم بحق و حل گرفت و آن نمود که پادشاهان محتشم نمایند و دیگر حدیث چون کسری پرویز گذشته شد خبر به پیغمبر( ص ) رسید گفت من استخلفواقالوا ابنته بوراندخت قال ( ع ) لن یصلح قوم اسندوا امرهم الی امراءة. این دلیل بزرگتر است که مردی شهم کافی محتشم باید ملک را که چون بر این جمله نباشد مردو زن یکیست و کعب الاحبار گفته است مثل سلطان و مردمان چون خیمه محکم بیک ستون است برداشته و طنابهای آن باز کشیده بمیخهای محکم نگاه داشته و خیمه ملکست و ستون پادشاه و طناب و میخها رعیّت پس چون نگاه کرده آید اصل ستون است و خیمه بدان بپایست هرگه که او سست شد و بیفتاد نه خیمه ماند و نه طناب و نه میخ. انوشیروان گفته است در شهری مقام مکنید که در او حاکمی عادل و پادشاهی قاهر و قادر و بارانی دایم و طبیبی عالم و آبی روان نباشد و اگر همه باشد و پادشاه قاهر نباشد این چیزها همه ناچیز گشت ، یدور هذه الامور بالامیرکدوران الکرة علی القطب و القطب هوالملک. و پادشاهی عادل و مهربان پیدا گشت که همیشه پیدا و پاینده باد و اگر از نژاد محمود و مسعود پادشاهی محتشم و قاهر نشست هیچ عجب نیست که یعقوب لیث پسر روی گری بود و ابوشجاع عضدالدولة والدین پسر بوالحسن بویه بود که سر برکشید و پیش سامانیان آمد از میان دیلمان و از سرکشی بنفس و همت و تقدیر ایزدی جلّت عظمته ملک یافت آنگه پسرش عضد بهمت و نفس قوی تر آمد از پدر و خویشاوندان و آن کرد و آن نمود که در کتاب تاجی بواسحاق صابی برانده است و اخبار ابومسلم صاحب دعوت عباسیان و طاهرذوالیمینین و نصر احمد سامانی بسیار خوانده اند و ایزد جل و علا گفته است و هو اصدق القائلین در شأن طالوت «و زاده بسطة فی العلم والجسم » ( قرآن 247/2 ) و هرکجا عنایت آفریدگار جل جلاله آمد همه هنرها و بزرگیها ظاهر کرد از خاکستر آتشی فروزان کرد و من در مطالعت این کتاب تاریخ از فقیه بوحنیفه اسکافی درخواستم تا قصیده ای گفت به جهت گذشته شدن سلطان محمود و آمدن امیرمحمد بر تخت و مملکت گرفتن امیر مسعود و بغایت نیکو گفت و فالی زده بودم که چون که بی صلت و مشاهره این چنین قصیده گفت تواند اگر پادشاهی بوی اقبال کندبوحنیفه سخن بچه جایگاه رساند الفال حق آنچه بدل گذشته بود بر آن قلم رفته بود چون تخت بخداوند سلطان اعظم ابراهیم رسید و بخط فقیه بوحنیفه چند کتاب دیده بود و خط و لفظ او را پسندیده و فال خلاص گرفته چون بتخت ملک رسید از بوحنیفه پرسید و شعر خواست و قصیده گفت و صلت یافت و بر اثر آن قصیده ای دیگر درخواست وشاعران دیگر پس از آنکه هفت سال بی تربیت و بازجست و صلت مانده بودند صلت یافتند. بوحنیفه منظور گشت و قصیده های غرا گوید یکی از آن این است ، قصیده :بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

از شعرای باستان

پیشنهاد کاربران

بپرس