ابو لیلی
لغت نامه دهخدا
ابولیلی. [ اَ ل َ لا ] ( اِخ ) ابلیس. شیطان. بومرّه.
ابولیلی. [ اَ ل َ لا ] ( اِخ ) محدث است. او از عبداﷲبن ابی بکرو سعدویه و از او سعیدبن سلیمان واسطی روایت کند.
ابولیلی. [ اَ ل َ لا ] ( اِخ ) محدث است. او از ابی عکاشه و از وی وکیع روایت کند.
ابولیلی. [ اَ ل َ لا ] ( اِخ ) مولی لبنی سعید. محدث است و از ابن ابی عوفی روایت کند.
ابولیلی. [ اَ ل َ لا ] ( اِخ ) ابن بلال. رجوع به ابولیلی الأنصاری والد عبدالرحمن شود.
ابولیلی. [ اَ ل َ لا ] ( اِخ ) ابن عمروبن الجراح. صحابی است و او بجنگ جمل در رکاب امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب بود. رجوع به حبیب السیر چ طهران ج 2 ص 77 شود.
ابولیلی. [ اَ ل َ لا ] ( اِخ ) الاشعری. صحابی است.
ابولیلی. [ اَ ل َ لا ] ( اِخ ) انس. رجوع به ابولیلی الأنصاری والد عبدالرحمن شود.
ابولیلی. [ اَ ل َ لا ] ( اِخ ) الانصاری. نام او اوس یا داود یا یسار است. وی غزوات بعد از احد را درک کرد و هم در جنگهای امیرالمؤمنین علی علیه السلام در رکاب آن حضرت بود.
ابولیلی. [ اَ ل َلا ] ( اِخ ) الانصاری والد عبدالرحمن. نام او یسار و نام دیگرش داودبن بلال. صحابی است و لقب او انس است.
ابولیلی. [ اَ ل َ لا ] ( اِخ )اوس. رجوع به ابولیلی الانصاری نام او اوس... شود.
ابولیلی. [ اَ ل َ لا ] ( اِخ ) جعدی. صحابی است.
ابولیلی. [ اَ ل َ لا ] ( اِخ )حارث بن عبدالعزیزبن ابی دلف. رجوع به حارث... شود.
ابولیلی. [ اَ ل َ لا ] ( اِخ ) حماد ابوالقاسم حمادبن شاپوربن المبارک الدیلمی. رجوع به حماد ابوالقاسم... شود.
ابولیلی. [ اَ ل َ لا ] ( اِخ ) خزاعی. صحابی است.
ابولیلی. [ اَ ل َ لا ] ( اِخ ) داود. رجوع به ابولیلی الانصاری نام او اوس... شود.
ابولیلی. [ اَ ل َ لا ] ( اِخ ) داود. رجوع به ابولیلی الانصاری والد عبدالرحمن... شود.
ابولیلی. [ اَ ل َ لا] ( اِخ ) دیلمی. پادشاه دیلم. رجوع به شهریاران گمنام احمد کسروی ص 26 شود.
ابولیلی.[ اَ ل َ لا ] ( اِخ ) سفیان بن ابی العوجاء. محدث است.
ابولیلی. [ اَ ل َ لا ] ( اِخ ) شغری. صحابی است.
ابولیلی. [ اَ ل َ لا ] ( اِخ ) عبدالرحمن بن کعب انصاری مازنی. وی غزوات احد و مشاهد پس از آن را درک کرد و بآخر خلافت عمربن الخطاب یا اول خلافت عثمان درگذشت.بیشتر بخوانید ...
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید