ابو غیاث
لغت نامه دهخدا
ابوغیاث. [ اَ ] ( اِخ ) سالم بن عبداﷲ العتکی البصری. محدث است و عبدالغفاربن داود ابوصالح الحرانی از او روایت کند.
ابوغیاث. [ اَ ] ( اِخ ) طلق بن معاویه. محدث است.
ابوغیاث. [ اَ ] ( اِخ ) مکی مولی جعفربن محمد علیهماالسلام. ابن جوزی در صفةالصفوة از ابوحازم المعلی بن سعید البغدادی و او از ابوجعفر محمدبن جریر طبری در سال 300 هَ. ق. روایت کند که محمدبن جریر گفت من به سال 240 هَ. ق. بمکه بودم و بدانجا مردی خراسانی دیدم که منادی میداد ای معاشر حاجیان هریک از شما همیانی به هزار دینار یافته است و بمن ردّ کند خداوند ثواب او را دو برابر فرماید. مردی پیر از مردم مکه از موالی جعفربن محمد برخاست و گفت ای خراسانی شهر ما فقیر است و مردم آن در عسرت و بروزی چند در موسمی که انتظار آن برند آنان را رفاه و گشایش است شاید این مال بدست مرد مؤمنی افتاده است و اگر او را تو بمژدگانی ترغیب کنی ردّ کند گفت مثلا چه مبلغ گفت صد دینار ده یک گم شده گفت نکنم و او رابخدا واگذارم محمدبن جریر گوید: من تفرس کردم که یابنده همیان خود این شیخ است و در پی او شدم و او بخانه خراب با در و مدخلی مندرس در آمد و شنیدم که میگفت ای لبابه او گفت لبیک اباغیاث گفت صاحب همیان رایافتم مال خویش بی هیچ مژدگانی میخواهد و من گفتم چیزی و اقلا عشر برای ترغیب یابنده مال تعیین کن نکرد و گفت او را بخدای وامیگذارم حال چه کنیم باید مال را بصاحب مال ردّ کرد. زن گفت پنجاه سال است که من باتو بار فقر میبرم و چهار دختر و دو خواهر و من و مادرم و تو نهمین ما باشی ما را بدین مال سیر کن و بپوشان شاید خدای تعالی فتوحی ارزانی فرماید و تو سپس دین خویش اداکنی گفت من چنین نتوانم کردن و این نیم مرده را پس از هشتادوشش سال بآتش رها نکنم. سپس خانه را سکوتی فرا گرفت و من بازگشتم و فردا باز خراسانی را شنیدم که این ندا درمیداد که ای معشر حاجیان و ای مهمانان خدای از حاضر و بادی هر که همیانی بهزار دینار یافته است ردّ کند خدای تعالی او را دو بار ثواب ارزانی فرماید. پیر دیروزین کرت دیگر از جای برخاست و گفت ای مرد خراسانی دیروز بتو نصیحت کردم و گفتم که شهر ما خدای داناست که از کشت و کار و عوامل فقیر است و ترا گفتم که یابنده را صد دینار مژدگانی وعده ده شاید آن مال بدست مؤمنی افتاده باشد و از خدای بترسد و بازدهد و تو تن زدی باری ده دینار جعل آن قرار ده باشد که بازگرداند. خراسانی گفت نکنم و او را بخدای واگذارم طبری گوید من دیگر بار بدنبال شیخ خراسانی نرفتم و بنشستم و بنوشتن بقیه کتاب النسب زبیربن بکار مشغول شدم فردای آنروز خراسانی همان ندا درداد و باز پیر مکی برخاست گفت پریروز گفتم عشر و دیروزعشرعشر و امروز گویم عشرعشرعشر تا یابنده با نیم دینار آن مشککی خرد و حاجیان را و مقیمین مکه را باجرت آب دهد و با نیم دینار دیگر میشی تا از شیر آن تمتع یابد و غذای عیال کند. گفت نکنم و او را بخدای عزوجل واگذارم. پیر گریبان مرد بگرفت و بکشید و گفت بیا وهمیان خویش بگیر و مرا بگذار که باستراحت بخواب روم و از محاسبه تو بیاسایم خراسانی گفت پیش شو تا من از عقب تو بیایم و برفتند من نیز با آنان. شیخ بدر خانه رسید بالفور بازگشت و گفت درآی ای خراسانی و من و خراسانی بدرون خانه شدیم مزبله ای بزیر پلکانی بود مزبله بکاوید و از زیر آن همیانی سیاه از جامه بخاری درشت بیرون کرد و گفت همیان تو این است ؟ خراسانی نگاه بهمیان کرد و گفت آری و سر آن که سخت بسته بود بگشود و زر در دامن بگردانید و زیر و رو کرد سپس در همیان ریخت و گرهی سست بر سر آن زد و بکتف افکند و اراده خروج کرد و چون بدر خانه رسید بازگشت و گفت ای شیخ پدر من رحمه اﷲ بمرد و از این جنس که تو بینی سه هزار دینار از وی بازماند و مرا وصیت کرد که ثلث این مال بیرون کن و آنکس را که مستحق ترین مردمان دانی وی را ده و رخت و اسباب خاصه من بفروش و نفقه زیارت خانه کن و من چنانکه گفت کردم و ثلث مال را که هزاردینار بود در همیان نهادم و سر آن سخت ببستم و از خراسان تا اینجا مردی را سزاوارتر از تو بدین مال نیافتم اینک بستان ، خدای تعالی در آن ترا برکت دهاد و پشت بر ما کرد و برفت من نیز رفتن خواستم ابوغیاث از پی من دوان بیامد و مرا بازگردانید و این ابوغیاث مردی بود رسنی بر کمر بسته و عصابه ای بر پیشانی و خود میگفت هشتاد و شش سال از عمر وی گذشته است. مرا گفت بنشین روز نخست که بدنبال من می آمدی دانستم و دیروز وامروز نیز با ما بودی از احمدبن یونس یربوعی شنیدم و او از مالک روایت میکرد و مالک از نافع و نافع از عبداﷲبن عمر که گفت از رسول صلوات اﷲ علیه و آله و سلم شنیدم که روزی عمر و علی رضی اﷲ عنهما را مخاطب ساخته فرمود آنگاه که خدای تعالی بدون خواهش و مسئلت و بدون تمنای قلبی شما هدیه ای فرستد بپذیرید و رد نکنید چه رد احسان در این وقت رد احسان خدای تعالی است و این مال هدیه ای است از خدا و هدیه همه حاضران راست سپس گفت یا لبابه و فلانه و فلانه و یک یک دختران و خواهران و زن و مادرزن خویش را نام برد و بخواند و بنشست و مرا نیز بنشانید و ما ده تن برآمدیم و در همیان بگشود و گفت دامن فرادارید. من دامن خویش گستردم لکن دیگر مردم خانه را پیراهن دامن دار نبود تا بگشاینددستها پیش داشتند و او دینار دینار در دستهای آنان بشمرد تا دهمین کس و مرا مانند دیگران صد دینار داد و من از فرح آن زنان و دختران بیش از صد دینار که بمن رسید شادمان شدم. چون بیرون آمدن خواستم گفت ای جوان مبارک پی من هیچ گاه نه این همه مال دیده و نه آرزوی آن کرده بودم اینک ترا نصیحت میکنم که این مالی حلال است نگاه دار و بدان که من صبح بنماز بامداد برمیخاستم و با این پیراهن مندرس نماز میگذاشتم پس بیرون میکردم و این زنان و دختران هریک بنوبت خویش میپوشیدند و دوگانه میگذاشتند و میان ظهر و عصر بکسب روزی میشدم و در آخر روز بازمیگشتم با قبضه ای پینو و خرما و نان پاره ای چند و مشتی بقول که از برزن برچیده بودم و سپس پیراهن بیرون میکردم و باز بنوبت در آن نماز مغرب و عشاء آخره میگذاشتم خداوند آنانرا در این مال برکت دهاد و مرا و ترا نیز از آن برخوردار کناد و صاحب مال را در قبر بیامرزاد و ثواب حامل مال مضاعف کناد. ابن جریر گوید شیخ را وداع کردم و سالها بدان مال کتابت علم کردم و خوردم و کاغذ خریدم و سفر کردم و مزد دادم و پس از سال 256 هَ. ق. از حال شیخ بمکه پرسیدم گفتند که او چند ماه پس از آنروز بمرد....بیشتر بخوانید ...
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید