ابو حماد

لغت نامه دهخدا

ابوحماد. [ اَ ح َم ْ ما ] ( ع اِ مرکب ) دیک. ( المزهر ). خروه. خروس. ابوبرائل. ابویقظان.

ابوحماد. [ اَ ح َم ْ ما ] ( اِخ ) نام قریه ای از قراء مصر بر راه بنها و سویش.

ابوحماد. [ اَ ح َم ْ ما ] ( اِخ ) حنفی. محدث است.

ابوحماد. [ اَ ح َم ْ ما ] ( اِخ ) سالم. محدث است. عبیداﷲبن موسی از او و او از سدی روایت کند.

ابوحماد. [ اَ ح َم ْ ما ] ( اِخ ) عقبةبن عامر الجهنی. صحابی است.

ابوحماد. [ اَح َم ْ ما ] ( اِخ ) کوفی. یحیی بن آدم و جز او از وی روایت کنند. و لیس بشی ٔ. ( الکنی و الاسماء، للدولابی ).

ابوحماد. [ اَ ح َم ْ ما ] ( اِخ ) مفضل بن صدقه. محدث است.

فرهنگ فارسی

نام قریه از قرائ مصر

پیشنهاد کاربران

بپرس