ابو تمیم
لغت نامه دهخدا
ابوتمیم. [ اَ ت َ ] ( اِخ ) معدبن علی. هشتمین خلیفه فاطمی مصر، ملقب به مستنصر باﷲ ( از 427 تا 487 هَ. ق. ). ناصرخسرو علوی از جانب او حجت جزیره خراسان بود:
ای در کمال اقصای حد همچون هزار اندر عدد
دین امام حق معد، بر فضل تو مانا گوا.
روی خدا و دل عالم معد
کز شرفش حکمت را معدنم.
امام تمام جهان بوتمیم
که نیرو شد از دین بدو بازویم.
از که دادت حجت این پند تمام
از امام خلق عالم بوتمیم.
بار شاخ علم یزدان بوتمیم
آن بعلم و حلم و حکم و عدل تام.
مر عقلا را بخراسان منم
بر سفها حجت مستنصری.
طلعت مستنصر از خدای جهان را
ماه منیر است و این جهان شب تار است.
بشتاب سوی حضرت مستنصر
ره زی شجر جز از ثمره مسپر.
ای سرِ مایه هر نصرت مستنصر
من اسیر غلبه ی ْ لشکر شیطانم.
ای معدن فتح و نصر مستنصر
شاهان همه روبه و تو ضرغامی.
از برج فلک پیکر مستنصر باﷲ
شد خلق بدین کشور مستنصر باﷲ.
مستنصر از خدای دهد نصرت
زین پس بر اولیای شیاطینم.
چون بنده مستنصر باﷲ بگوید
پر مشتری و زهره شود بقعه یمکان.
از حجت مستنصر بشنو سخن حق
روشن چو شباهنگ سحرگه متلألی.
مستنصر باﷲ که از فضل خدایست
موجود مجسم شده در عالم فانیش.
مستنصریَم ور از این بگردم
چون دشمن بی دینْش بدفعالم.
داغ مستنصر باﷲ نهادستم
بر بر و سینه و بر پهنه پیشانی.
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید