همی خون دام و دد و مرد و زن
بریزد کند در یکی آبزن
مگر کو سر و تن بشوید بخون
شود فال اخترشناسان نگون.
فردوسی.
[ درِ خانه ] بازگشادند بضرورت ، آبزنی دید از رخام مانند حوضی و در آنجا مردی پیر همی خوابانیده بر قفا...ابوموسی پرسید از حال وی ، گفتند این شخص دانیال پیغامبر است... در این شهر [ شوش ] بمرد وی را در این آبزن نهادند، و هر وقت که بباران حاجت افتد بیرون برندش و دعا کنند. ( مجمل التواریخ ). و خونهای ایشان در آبزنی ریزند و ملک را ساعتی در آن بنشانند. ( کلیله و دمنه ). || دوائی که در آبزن کنند. نطولی که مریض را در آن نشانند. ( بحرالجواهر ) .ابزن. [ ] ( اِخ ) نام شهری بسودان. ( دمشقی ).
ابزن. [ اَ زَ ] ( معرب ، اِ ) معرب آبزن.