دوستی زآبریز چرخ بِبَر
زآنکه آن گه تهی بود گه پر.
سنائی.
|| مبرز. متوضا. مبال : شعر تو باید به آبریز درانداخت
گر بود از مشک تر نبشته به ابریز.
سوزنی.
ببهانه آبریز بیرون آمد و کاردی کوچک از خدمتکاران خویش بستد. ( تاریخ طبرستان ).میان بسته یکسر برای گریز
نه مطبخ بجا ماند و نه آبریز.
زجاجی.
|| چاه. چاه گنداب. بالوعه. بلوعه. گَوی که در آن آبهای مستعمل چون آب ریخته حمام و آب مطبخ گرد آید. و در بعض فرهنگها به آبریز معنی مزبله نیز داده اند. || ظرفی لوله و دسته دار که بدان وضو و طهارت کنند و معرب آن ابریق است. || سرازیریها که آب آن به رودی رسد. ( فرهنگستان زمین شناسی ).آبریز. ( اِخ ) نام محلی کنار راه خاش به چاه ملک میان سامسور و چاه ملک به مسافت 192600 گز از خاش.
ابریز. [ اِ ] ( معرب ، ص ، اِ ) ( از یونانی اُبریزُن ) زر خالص. ( مهذب الاسماء ). زر ساو. زر خلاص. زر خشک. ذهب خالص. زر ویژه. زر بی غش. زر خالص بی عیب : از سیستان زر ابریز خیزد. ( تاریخ سیستان ). || خالص از زر و نقره. || پیرایه صافی از زر.
- ابریز کردن ؛ به طعن ، کره ها را روغن کردن. هنگامه کردن. معرکه کردن :
بدین فصاحت و این علم شاعری که تراست
مکوش خیره که ابریز کردی و اکسیر.
غضایری رازی ( در هجای عنصری ).