کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار
زیبق چو آب برجهد از ناف آبدان.
( منسوب به رودکی ).
نه هر کس کو بملک اندر مکین باشد ملک باشدنه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد.
فرخی.
آبدان گشت نیلگون دیداروآسمان گشت نیلگون سیما.
فرخی.
بهر سو یکی آبدان چون گلاب شناور شده ماغ بر روی آب.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
چو ابر فندق سیمین در آبدان ریزدبرآرد از دل فیروزه رنگ سیمین رنگ
مشعبدیست که بر خرده مهره های رخام
بحقه های بلورین همی کند نیرنگ.
ازرقی.
خور چو سکندر گرفت هفت حوالی خاک ریخت ز چارم سپهر آینه در آبدان.
مجیر بیلقانی.
فتد تشنه درآبدان عمیق که داند که سیرآب میرد غریق.
سعدی.
|| قدح. کاسه. آبخوری. اناء. آب وند. آوند : ربود از یهودا سبک جام آب
که داند که چون کرد بر وی عتاب
مر آن آبدان را بصد پاره کرد
بسی شور و پرخاش و پتیاره کرد.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
آب باران خور صدف کردار گاه تشنگی ماهی آسا هیچ آب از آبدان کس مخور.
خاقانی.
|| کمیزدان به معنی مثانه. ( زمخشری ). || ظرفی که مرغ در آن آب خورد.آبدان. [ ب َ ] ( ص مرکب ) مخفف آبادان.
ابدان. [ اَ ب َ ] ( ص مرکب ) مخفف آبادان. معمور. || ( اِ مرکب ) مخفف آبدان. گوی که آب باران در آن گرد آید. غدیر.
ابدان. [ اَ ] ( اِ ) دودمان. تبار. خاندان. || ( ص ) سزاوار. مستحق. و بعض فرهنگها این کلمه را با ذال معجمه ضبط کرده اند. و هر دو صورت به تأیید شواهد محتاج است.
ابدان. [ اَ ] ( ع اِ ) ج ِ بَدن. تن ها.
ابدان. [ اِ ب ِ ] ( ع اِ ) کنیز و اسب.