ابدار

/~AbdAr/

مترادف ابدار: ( آبدار ) آبکی، باطراوت، پرآب، رقیق، شاداب، مایع، آبدارچی، ایاغچی، ساقی، شربتدار، قهوه چی، آبدیده، برنده، تیز، سخت، تند، زننده، نیشدار، آبخیز، آبزا، رسا، روان، فصیح، گویا

متضاد ابدار: ( آبدار ) بی آب، خشک

معنی انگلیسی:
aqueous, hydrous, rheumy, sappy, succulent, water, juicy, butler, guicy, [fig.] tustrous, gross, deep, full

لغت نامه دهخدا

( آبدار ) آبدار. ( نف مرکب ) شربت دار. ساقی. ایاغچی. و در این زمان خادمی که بکار تهیه چای و قهوه و غلیان است :
بیوسف چنین گفت پس آبدار
که ای مایه علم و گنج وقار.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
ز یوسف پذیرفت پس آبدار
که گر بازخواند مرا شهریار...
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
بپرسید از او پیشتر آبدار
که ای چون خرد پاک و پرهیزکار.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
همی بود غمگین دل شهریار
قضا را فراز آمد آن آبدار.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
یکی بود خواندار شاه جهان
ملک برخرسطوس روشن روان
یکی داشتی کار بیت الشراب
شراب او برِ شاه بردی و آب
قضای خداوند را آبدار
شبی دید در خواب خوش آشکار...
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
|| میوه پراز شیره نباتی. طری. شاداب. پرآب. رطب. ریّان :
همچو انگور آبدار بدی
نون شدی چون سکج ز پیری خشک.
لبیبی.
بنگر که چو شنبلید گشته ست
آن لاله آبدار و رنگین.
ناصرخسرو.
بسان پرستاره آسمان گردد سحرگاهان
ز سبزه ی ْ آبدار و سرخ گل وز لاله بستانها.
ناصرخسرو.
و مجازاً، شعر آبدار؛ فصیح و روان. || و سخنی یا دشنامی آبدار؛ سخت و صعب و پرمعنی در نوع خویش و زننده و نیش دار. || تیغ و خنجرو آهن برنده و جوهردار. حدید. حاد :
چو با او ندید ایچ جای درنگ
همان آبداری که بودش بچنگ
بزد بر سر ترگ آن نامدار
تو گفتی تنش سر نیاورده بار.
فردوسی.
بیک زخم دو دو بیفکند خوار
بیک تن بدان آهن آبدار.
فردوسی.
بجست از در کاخش اسفندیار
بدست اندرون خنجر آبدار.
فردوسی.
آتش مرگ جان دشمن تو
زخم شمشیر آبدار تو باد.
مسعودسعد.
پادشاه کامران آن باشد که... بضربت شمشیر آبدار خاک از زاد و بود دشمن برآرد. ( کلیله و دمنه ).
عروس مملکت آن در کنار گیرد تنگ
که بوسه بر لب شمشیر آبدار دهد.
ظهیر فاریابی.
شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو؟
حافظ.
|| صاحب جاه وجلال :
ثقةالملک طاهر آنکه چو آب
ایزدش آبدار خواهد کرد.
سنائی.
- بوسه آبدار ؛ بوسه ای از روی شوق و گرمی.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( آبدار ) ( اسم ) ۱- ماموری که موظف بود آب برای نوشیدن یا شست و شو بامیران و بزرگان دهد. ۲ - خادمی که مائ مور تهیهی مشروبات بود شربت دار ساقی ایاغچی . ۳ - خادمی کهمامور تهی. چای و قهوه و قلیان است عضو آبدارخانه . ۴ - گیاه و میو. پر از شیر. نباتی شاداب پر آب طری . ۵ - ( در شمشیر و خنجر و مانند آن ) جوهر دار برنده تیز . ۶ - صاحب سامان و مالدار صاحب جاه و جلال . ۷- بسیار سفید و درخشان : دندان آبدار . ۸ - فصیح و روان : شعر آبدار . ۹ - سخت صعب زننده نیش دار : دشنام آبدار . ۱٠ - گیاهی است مانند لیف خرما.
شربت دار ساقی
پر آب، شاداب، باطراوت، دارای جلا و رونق، شمشیر آبداده، جوهردار، آبدارباشی، متصدی آبدارخانه
تافتن ماه شب چهاردهم

فرهنگ معین

( آبدار ) (ص . ) ۱ - آبدار باشی ، ساقی . ۲ - گیاه و میوة پرآب . ۳ - تیز، برُنده . ۴ - فصیح و روان . ۵ - سخت ، محکم ، غلیظ . صفتی برای دشنام ، سیلی .

فرهنگ عمید

( آبدار ) ۱. پرآب: میوۀ آبدار.
۲. شاداب، باطراوت.
۳. دارای جلا و برندگی، جوهردار: شمشیر آبدار.
۴. [مجاز] رکیک: فحش آبدار.
۵. (شیمی ) هیدراته، آمیخته با آب.
۶. [مجاز] محکم: بوسهٴ آبدار.
۷. (اسم، صفت ) متصدی آبدارخانه که شربت، چای، قهوه، قلیان، و مانندِ آن تهیه می کند، آبدارباشی.
۸. (اسم، صفت ) [قدیمی] ساقی.

فرهنگستان زبان و ادب

آبدار
{hydrated} [شیمی] ویژگی ترکیبی که دارای یک یا چند مولکول آب باشد
{juicy, succulent} [علوم و فنّاوری غذا] ویژگی مادۀ غذایی که در بافت آن آب فراوانی وجود دارد

گویش مازنی

( آبدار ) /aab daar/ آبیار - میراب

واژه نامه بختیاریکا

( آب دار(صفت) ) تَرال
( آب دار ) نیم بریزن

دانشنامه عمومی

جدول کلمات

آبدار
تر, خیس

مترادف ها

rude (صفت)
زشت، تجاوز به عصمت، جسور، ابدار، گستاخ، بی ادب، خشن، زمخت، غلیظ، خشن در رفتار، نا هموار، خام، غیر متمدن

lush (صفت)
الکلی، ابدار، پر پشت، با شکوه، شاداب، پر اب

aqueous (صفت)
اب، ابدار

juicy (صفت)
ابدار، باطراوت، بارانی، شاداب، پر اب، شیره دار

succulent (صفت)
ابدار، شاداب، پرطراوت

hydrous (صفت)
ابدار، نمناک، محتوی اب

watery (صفت)
ابدار، رقیق، ابی، تر، ابکی، پر اب، اشکبار

humid (صفت)
ابدار، نمناک، مرطوب، تر، بخاردار، نمدار

hydr- (پیشوند)
ابزی، ابدار

hydro- (پیشوند)
ابزی، ابدار

فارسی به عربی

کثیر العصیر , مائی , معشب , نبات ماص , رطب

پیشنهاد کاربران

روشن ، درخشان ، باطراوت ،
عقیق را چو بسایند نیک سوده گران
که آبدار بود، با لبان تو ماند
خوشاب
توسن
در زبان ترکی استانبولی می شود: سولو

بپرس