اسم ( noun )
• (1) تعریف: a nonspatial system in which events appear to happen in irreversible succession; arrangement of events into past, present, and future.
• مشابه: deal, rhythm
• مشابه: deal, rhythm
• (2) تعریف: the passing of minutes, weeks, years, and centuries.
• مشابه: chronology, duration, progress, rhythm
• مشابه: chronology, duration, progress, rhythm
• (3) تعریف: such passing as measured by the interval in which an event occurs; duration.
• مترادف: duration, spell, while
• مشابه: dimension, interval, lapse, moment, period, span, stretch
• مترادف: duration, spell, while
• مشابه: dimension, interval, lapse, moment, period, span, stretch
- We sat on the bus a long time.
[ترجمه Mahsa] ما مدت زیادی در اتوبوس نشستیم|
[ترجمه رها سلیمی] ما مدت طولانی در اتوبوس نشسته ایم|
[ترجمه Maryam] ما مدت زیادی در اتوبوس نشسته ایم|
[ترجمه S] ما زمان طولانی را در اتوبوس نشستیم|
[ترجمه گوگل] مدت زیادی در اتوبوس نشستیم[ترجمه ترگمان] مدتی طولانی روی اتوبوس نشستیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: (often pl.) a period marked by particular events and conditions.
• مترادف: age, era, period
• مشابه: cycle, epoch, generation, moment, phase, stage
• مترادف: age, era, period
• مشابه: cycle, epoch, generation, moment, phase, stage
- Elizabethan times.
- Adolescence is a difficult time.
[ترجمه گوگل] دوران نوجوانی دوران سختی است
[ترجمه ترگمان] Adolescence زمان سختی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] Adolescence زمان سختی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: a distinct instance or occasion.
• مترادف: instance, occasion
• مشابه: moment, point
• مترادف: instance, occasion
• مشابه: moment, point
- the time you broke your leg
[ترجمه گوگل] زمانی که پای خود را شکستید
[ترجمه ترگمان] زمانی که پات رو شکستی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] زمانی که پات رو شکستی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She called me two times.
[ترجمه سما] او ( مونث ) دو بار به من زنگ زد ( اشاره به گذشته دارد )|
[ترجمه گوگل] دو بار با من تماس گرفت[ترجمه ترگمان] دو بار بهم زنگ زد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: (often pl.) the present or given era, esp. in terms of cultural or social conditions.
• مترادف: age, era
• مشابه: day, epoch, now, nowadays, present
• مترادف: age, era
• مشابه: day, epoch, now, nowadays, present
- Political apathy is a sign of the times.
[ترجمه گوگل] بی تفاوتی سیاسی نشانه روزگار است
[ترجمه ترگمان] بی علاقگی سیاسی نشانه ای از زمان است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] بی علاقگی سیاسی نشانه ای از زمان است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: the period or instance intended or suitable for a specified activity or occurrence.
• مشابه: high time, season
• مشابه: high time, season
- It's time for dinner.
• (8) تعریف: one of the standard systems for measuring time.
- Pacific Time.
• (9) تعریف: a definite moment or interval as indicated by a clock or calendar.
• مشابه: duration, interval, occasion, period, span, spell
• مشابه: duration, interval, occasion, period, span, spell
- How much time does it take to become an expert?
[ترجمه زهرا] متخصص ( کارشناس ) شدن چقدر زمان می بره؟|
[ترجمه گوگل] چقدر زمان می برد تا متخصص شوید؟[ترجمه ترگمان] چقدر زمان برای تبدیل شدن به یک متخصص نیاز دارد؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (10) تعریف: available moments for an activity, esp. leisure moments.
• مترادف: chance, occasion
• مشابه: leisure, opportunity
• مترادف: chance, occasion
• مشابه: leisure, opportunity
- She never has time to talk.
[ترجمه گوگل] او هیچ وقت برای صحبت کردن ندارد
[ترجمه ترگمان] اون هیچوقت وقت حرف زدن نداره
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اون هیچوقت وقت حرف زدن نداره
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (11) تعریف: the length of the period generally spent at work in a given day or week.
• مشابه: shift
• مشابه: shift
- full time
- part time
• (12) تعریف: a speed or type of rhythm or movement.
• مترادف: rhythm, tempo
• مشابه: beat, measure, meter, pace
• مترادف: rhythm, tempo
• مشابه: beat, measure, meter, pace
- swaying in time to the music
[ترجمه Sahar Afzali] به وقت موسیقی گوش دادن|
[ترجمه Sahar Afzali] به موقع موسیقی گوش دادن|
[ترجمه گوگل] تاب خوردن در زمان به موسیقی[ترجمه ترگمان] به موقع به آهنگ گوش می داد،
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (13) تعریف: one's collected experience during an interval of time.
- They had a terrible time during the storm.
[ترجمه گوگل] آنها در طول طوفان روزهای بدی را سپری کردند
[ترجمه ترگمان] موقع طوفان خیلی بهم خوش گذشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] موقع طوفان خیلی بهم خوش گذشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Did you have a good time at the party?
[ترجمه گوگل] در مهمانی خوش گذشت؟
[ترجمه ترگمان] تو مهمونی وقت خوبی داشتی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] تو مهمونی وقت خوبی داشتی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
صفت ( adjective )
• (1) تعریف: of or pertaining to time.
• مشابه: temporal
• مشابه: temporal
• (2) تعریف: operating or detonating at a precise time as indicated by an internal clock.
- a time bomb
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: times, timing, timed
عبارات: in time, on time, do time
حالات: times, timing, timed
عبارات: in time, on time, do time
• (1) تعریف: to record the duration or rate of.
• مترادف: clock
• مشابه: measure
• مترادف: clock
• مشابه: measure
- I timed his run.
[ترجمه گوگل] دویدن او را زمان بندی کردم
[ترجمه ترگمان] موقع فرار هاش رو گرفتم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] موقع فرار هاش رو گرفتم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to set or choose the time for; schedule.
• مترادف: schedule
• مشابه: establish, fix, set
• مترادف: schedule
• مشابه: establish, fix, set
• (3) تعریف: to fix or adjust the speed, duration, or tempo of.
• مشابه: adjust, fix, regulate, set, synchronize
• مشابه: adjust, fix, regulate, set, synchronize