- خون گیرنده ؛ که خونریز را به کیفر کشاند. که انتقام مقتول را از قاتل بستاند :
گر بود دست من از دامن قاتل کوتاه
خون گیرنده من دست درازی دارد.
صائب.
|| عامل ومحصل و مستخرج مالیات. اخذکننده مالیات و خراج و جز آن : شمعشد در درد حسنت پای بست شمعدان
شرط باشد کنده بر پا عامل گیرنده را.
اشرف ( از چراغ هدایت ).
چراغ هدایت در معنی این کلمه گوید: بمعنی قید شده تا زر از او بتحصیل کنند و در بعضی از جاها به معنی به زور کسی را قید کردن برای گرفتن زر باشد. || گزنده. قاپنده. که بگزد. ( سگ ) جارح. جارحه. ( یادداشت به خط مؤلف ). || شکارگیر. شکاری. ( یادداشت به خط مؤلف ).- گیرنده مرغ ؛ مرغ شکاری. مرغ گیرنده :
دلم گشت از این مرغ گیرنده تنگ
که مرغان چو نخجیر بود او پلنگ.
فردوسی.
- گیرنده باز ؛ باز شکاری : به روزی که رای شکار آیدت
چو گیرنده بازان به کار آیدت.
فردوسی.
|| گزنده. گَس : هم زاک وهم مازو را مژه تند و گیرنده است. ( جامع الحکمتین ص 169 ). || چسبناک. چسبنده : از گل تیره سراپایش گیرنده چو قیر
وز درختان گشن چون شب تاریک سیاه.
فرخی.
و این خشاب ( چهارچوبی عظیم بر هیأت منجنیق در خلیج فارس برای راهنمایی کشتیها ) را بعضی گویند که بازرگانی بزرگ ساخته است و بعضی گفتند که پادشاهی ساخته است و غرض از آن دو چیز بوده است یکی در آن حدود که آن است ( خشاب ) خاکی گیرنده است و دریا تنک چنانکه اگر کشتی بزرگ به آنجا رسد بر زمین نشیند و کس نتواند خلاص کردن... ( سفرنامه ناصرخسرو چ 3 دبیرسیاقی ص 162 ). || برآینده. مستجاب شونده. نفرین یا دعا که مستجاب شود. ( از یادداشت مؤلف ). || که روشن تواند شد. که افروخته تواند شد. || که تواند افروخت. ( یادداشت به خط مؤلف ). که فروزان تواند ساخت. ( یادداشت به خط مؤلف ). || جذب کننده. جاذب. که جذب کند بیننده یا شنونده را چون : چشمی گیرنده یا آوازی گیرنده. ( یادداشت به خط مؤلف ). || ممسک و بخیل. ( یادداشت به خط مؤلف ). || در اصطلاح ستاره شناسان کاسف را گویند چنانکه قمر، کاسف شمس باشد : گیرنده او [ آفتاب ] قمر است. ( التفهیم بیرونی ص 217 ). || ( اِ ) دستگاه گیرنده تلگراف. آن آلت رادیو که گیرد، مقابل دستگاه دهنده و فرستنده. ( یادداشت به خط مؤلف ).