ملول گشتن


مترادف ملول گشتن: به ستوه آمدن، بیزار شدن، نفور شدن، افسرده شدن، ملال زده شدن، دلتنگ شدن، غمگین شدن

متضاد ملول گشتن: شادشدن

پیشنهاد کاربران

ملول گشتن ( گردیدن ) ؛ ملول شدن :
تو مردم کریمی ، من کنگری گدایم
ترسم ملول گردی با این کرم ز کنگر.
فرخی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 189 ) .
چون که ملالت همی ز پند فزایدت
هیچ نگردد ملول مغز تو از مل ؟
...
[مشاهده متن کامل]

ناصرخسرو.
چو در ستایش او لفظ من مکرر شد
لطف نمود و ز تکرار من نگشت ملول.
امیرمعزی ( دیوان چ اقبال ص 458 ) .
مزدور یک روز ببود ملول گشت. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص 60 ) .
اندر این عالم غریبی زآن همی گردی ملول
تا ارحنا یا بلالت گفت باید برملا.
سنائی.
ز ناز دوست همی گشتم ملول و کنون
چگونه صبر کنم بر شماتت دشمن.
رشیدالدین وطواط.
دلش ملال نداند همی به بخشش و جود
مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ص 281 ) .
چون آهن اگر حمول گردی
ز آه چو منی ملول گردی.
نظامی.
گر سالها به پهلو گردی تو اندر این ده
مرتد شوی اگر تو یک دم ملول گردی.
عطار.
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست.
مولوی.
تو گمان مبر که سعدی ز جفاملول گردد
که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد.
سعدی.
ملول گشتم از این اختران بیهده گرد
به جان رسیدم از این روزگار بی سامان.
عبید زاکانی.
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن.
حافظ.
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می کشم از برای تو.
حافظ.

دل گرفتن
دلم ز صومعه بگرفت و خِرقِهٔ سالوس
کجاست دیرِ مُغان و شرابِ ناب کجا
حافظ
به تنگ آمدن ؛ به ستوه آمدن. ملول گشتن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
دولتئی باید صاحب درنگ
کز قَدَری بار نیاید به تنگ.
نظامی.
به تنگ آمد شبی از تنگ حالی
که بود آن شب بر او مانند سالی.
نظامی.
...
[مشاهده متن کامل]

چو بر پشته خاره سنگ آمدم
ز بس تنگی ره به تنگ آمدم.
نظامی.
وجودم به تنگ آمد از جور تنگی
چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی.
سعدی.
که موران چون به گرد آیند بسیار
به تنگ آید روان در حلق ضیغم.
سعدی.
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید؟
حافظ.
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گَردش نرسیدیم و برفت.
حافظ.
گرگ غلبه کرده بود و خلق از آن قوی به تنگ آمده بودند، خصوصاً درشب. ( انیس الطالبین بخاری ) .

دل نژند شدن ؛ غمین شدن :
سپهبد ز شیروی شد دل نژند
برآشفت و گفت ای بداندیش زند.
اسدی.