عشم

لغت نامه دهخدا

عشم. [ ع َ ] ( ع مص )فربه شدن گرفتن شتر. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || خشک گردیدن. ( از ناظم الاطباء ).

عشم. [ ع َ ش َ ] ( ع مص ) خشک گردیدن. ( ازمنتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). عُشوم. و رجوع به عشوم شود. || حریص شدن. ( از منتهی الارب ).

عشم. [ ع َ ش َ ] ( ع اِمص ) امید و آزمندی. ( منتهی الارب ). طمع. ( اقرب الموارد ). || ( ص )نان خشک و تباه : خبز عشم ؛ نان خشک و فاسد. ( منتهی الارب ). نان خشک یا فاسد و تباه. ( از اقرب الموارد ).

عشم. [ ع َ ش ِ ] ( ع اِ ) یکی عُشُم. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). عاشِم. رجوع به عُشم و عاشم شود.

عشم. [ ع ُ ش ُ ] ( ع اِ ) درختی است ، و واحد آن عاشم و عَشِم است. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

درختی است و واحد آن عاشم و عشم است

پیشنهاد کاربران

بپرس