زمام او طریق او و راهبر
ستام او و دست او عصای او.
منوچهری.
بر آوردم زمامش تا بناگوش فروهشتم هویدش تا به کاهل.
منوچهری.
دست از جهان سفله به فرمان کردگارکوتاه کن ، دراز چه افگنده ای زمام.
ناصرخسرو.
بیست و چهارش زمام ناقه ولیکن ناله نه از ناقه ، از زمام بر آمد.
خاقانی.
ز صد هزاران بختی یکی نجیب آیدکه کتف احمد جای زمام او زیبد.
خاقانی.
شبرو که دید ساخته نور مبین چراغ بختی که دید یافته حبل المتین زمام.
خاقانی.
خاقانیا زمانه زمام امل گرفت گر خود عنان عمر بگیرد امان مخواه.
خاقانی.
شتربانی آمد به هول و ستیززمام شتر بر سرم زد که خیز.
سعدی ( بوستان ).
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم همچون زمام اشتر در دست ساربانان.
سعدی.
سپهر را به کمند اطاعت تو سری است چو باره را به لجام و چو ناقه رابه زمام.
طالب آملی ( از آنندراج ).
- زمام اختیار ؛ ضبط و ربط و جلوگیری از نفس. ( ناظم الاطباء ) : یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیارش از دست رفته. ( گلستان ).- زمام اختیار از دست کسی یا گروهی گرفتن ؛ او یا آنان را تسلیم اراده خود ساختن. سلب اختیار از آنان نمودن. او یا آنان را مطیع ساختن : انصار دین زمام اختیار از دست ایشان بستدند و مداخل حصار را فراگرفتند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 286 ).
- زمام النعل ؛ آنچه دوال بروی بندند. ( منتهی الارب ). دوالی که بر نعل بندند. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
- زمام به دست زمانه دادن ؛ خود را تسلیم حوادث روزگار کردن. خود را بدست سرنوشت سپردن و از هر کوششی بازماندن : بیشتر بخوانید ...