زبون
بیچاره، ناتوان، عاجز، خوار، زیردست
( صفت ) ۱ - بیچاره درمانده عاجز . ۲ - مغلوب . ۳ - خوار حقیر . ۴ - زیر دست فرو دست .
فرقه ایست وابسته به حراحشه از بنو هلیل که شعبه ایست از قبیله بنو حسن که در اطراف جرش منزل دارند
[ گویش مازنی ] /zeboon/ زبان
عاجز آمدن ناتوان آمدن زبونی عجز ضعف
آنکه با ناتوانان زور آوری کند ضعیف چزان
جمع زبون افکن آنکه مردم ناتوان را بیازارد و با آنان زور آوری کند
پارچه نازک و سبک بافته شده
لاغر تر رامتر آماده تر سلیم تر
خوار شمردن و ناچیز گرفتن اهمیت ندادن
عاجز شدن و ناتوان گشتن مغلوب شدن تسلیم گشتن
خوار شمردن بخواری با کسی رفتار کردن اهمیت ندادن
گرفتار شدن اسیر شدن خوار شدن خاشه و خوشه
ضعیف چزان ضعیف کش
۱ - عاجز کشی . ۲ - عاجز شمردن کسی را .
عاجز چرانی
زبون گشتن خوار و زار بودن
کنایه از اظهار عجز و ناله بود از عالم عاجز نالی و زار نالی
...