حشو. [ ح َش ْوْ ] ( ع اِ ) آکنه.آنچه از قسم پنبه و پشم و جز آن در بالش و لحاف و جامه پر کنند. هرچه که بدان درون بالش و امثال آن آکنند. جغبت. چغبت. جغپوت. چغبوت. آگین بالش و جز آن. ( محمودبن عمر ربنجنی ). آکندنی. آکنش. و سید جرجانی درتعریفات گوید: هو فی اللغة ما یملاء به الوسادة و فی الاصطلاح عبارة عن الزائد الذی لاطائل تحته :
باریش همچو حشو نهالی و مرفقه.
سوزنی.
قبا گر حریر است و گر پرنیان بناچار حشوش بود در میان
تو گر پرنیانی نیابی خموش
کرم کار فرما و حشوم بپوش.
سعدی.
و اجزاء میان صدر و عروض و ابتدا و ضرب را حشو خوانند، یعنی آگین میانی اول و آخر مصاریع. ( المعجم فی معاییر اشعار العجم ). || مطلق آکنه : گر بدین مال رغبت است ترا
کیسه ت از حشوهابدو پرداز.
ناصرخسرو.
نحس اجرام و وبال چرخ و قلب عالمم حشوارکان و زوال دهر و دون کشورم.
خاقانی.
به حشوی چندم آتش برمیفروزکه من خود چون چراغم خویشتن سوز.
نظامی.
فریدون دوم جمشید ثانی غلط گفتم که حشو است این معانی.
نظامی.
تا نیاموزد نگوید صد یکی ور بگوید حشو گوید بیشکی.
مولوی.
این قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست حد زیبائی ندارد خاصه بر بالای تو.
سعدی ( خواتیم ).
حشو انجیر چو حلواگر صانع که همی حب خشخاش کند در عسل شهد بکار.
سعدی.
|| سعدی در بیت ذیل به معنی جامه کم بها آورده است : ور آوازه خواهی در اقلیم فاش
برون حله کن گو درون حشو باش.
سعدی ( بوستان ).
|| مطلب. مقصود. مراد. محتوی. متن : بتوان دانست حشو نامه ای ز عنوان.
ابوحنیفه اسکافی.
|| زائد. بی مصرف. بیهوده : و هنگام مقابلت و مقاتلت صفوف سر بسر حشوباشند. ( جهانگشای جوینی ). || شتران ریزه.شتران خرد. || مردم خرد. مردم فرومایه. حاشیة. || میان چیزی. وسط شی ٔ. || آلات شکم. || گوشه پاره میوه ها: و حشوه [ حشوالعنب ] حار رطب. ( ابن سینا ). || زیادتی در سخن. ( منتهی الارب ). سخن زیادت. آوردن لفظی دربیت که محتاج الیه نیست مگر برای صحت وزن. ( مفاتیح العلوم خوارزمی ). زیادتی ها در کلام که به چیزی نباشد. کلام زائد که گاه ادای مطلبی در سخن آرند. جمله معترضة : بیشتر بخوانید ...