بایستن
مترادف بایستن: ضرور بودن، لازم بودن، واجب بودن، شایسته بودن، مناسب بودن، درخور بودن

فارسی به انگلیسی
لغت نامه دهخدا
بایستن. [ ی ِ ت َ ]( مص ) لازم بودن. واجب بودن. ضروری بودن. ( ناظم الاطباء ). لزوم. وجوب. محتاج ٌالیه بودن. ( آنندراج ). ضرورت داشتن. لزوم داشتن. واجب آمدن. احتیاج پیدا شدن. مورد نیاز بودن. بکار بودن. محتوم بودن. و این فعل از افعال تأکید است که با سایر افعال صرف می شود و تأکید در صدور آنها می کند مانند فعل باییدن و شایستن وتوانستن. ( ناظم الاطباء ). لازم گشتن. ( فرهنگ نظام ). در فعل ماضی فقط واحد غایب ( بایست ) و واحد حاضر ( بایستی ) استعمال شده و در مضارع فقط غایب واحد ( باید ). ( فرهنگ نظام ) :
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
بسنده دار یکسر شغل ها را.
کیاخن ترت باید کرد کارا.
نه سرپایانش بایستی نه مغفر.
بباید داد داد او بکام دل بهر چت کر.
بیلفنجم و چاره من یکی است.
فرازآورم من ز نوک قلم.
مگر خانه روبی چو روبه به دم.
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
بجای کفش و پیش دل کفیده بایستی.
باد خزان برآمد ای بوالبصر درخش.
گویی که به پیرانه سر از می بکشی دست
آن باید کز مرگ نشان یابی دسته.
خوبیت عیان است ، چرا باید سوگند.
چو سوی یلان اسب بایست تاخت.
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی.
همی بایدت رفت و راه دور است بسنده دار یکسر شغل ها را.
رودکی.
درنگ آر ای سپهر چرخ واراکیاخن ترت باید کرد کارا.
رودکی.
نش آهن درع بایستی نه دلدل نه سرپایانش بایستی نه مغفر.
دقیقی.
خجسته مهرگان آمد سوی شاه جهان آمدبباید داد داد او بکام دل بهر چت کر.
دقیقی.
بیلفغد باید کنون چاره نیست بیلفنجم و چاره من یکی است.
ابوشکور.
چو دینار باید مرا یا درم فرازآورم من ز نوک قلم.
ابوشکور.
چه بایدت کردن کنون بافدم مگر خانه روبی چو روبه به دم.
ابوشکور.
بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
همیشه کفش و پیش را کفیده بینم من بجای کفش و پیش دل کفیده بایستی.
معروفی.
از شعر جبه باید و از گبر پوستین.باد خزان برآمد ای بوالبصر درخش.
منجیک.
و امیران ختلان و چغانیان را چون باید از ایشان یاری خواهند. ( حدود العالم ). و باران خواهند به وقتی که شان بباید و آن باران بیاید. ( حدود العالم ).گویی که به پیرانه سر از می بکشی دست
آن باید کز مرگ نشان یابی دسته.
کسائی.
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی خوبیت عیان است ، چرا باید سوگند.
عماره.
مرا نام باید که تن مرگ راست.فردوسی.
بر آن سان که آمد ببایست ساخت چو سوی یلان اسب بایست تاخت.
فردوسی.
فرستاد باید فرستاده ای بیشتر بخوانید ...فرهنگ فارسی
( مصدر ) لازم بودن واجب بودن ضرور بودن .
فرهنگ معین
(یِ تَ ) [ په . ] (مص ل . ) لازم بودن ، ضرورت داشتن .
فرهنگ عمید
لازم بودن، واجب بودن، بایسته بودن.
فارسی به عربی
تطلب
پیشنهاد کاربران
بایستن در پهلوی اپایستنapāyistan بوده است .
ز آغاز باید که دانی درست،
سر ِ مایه ی گوهران، از نخست؛
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 188 )
ز آغاز باید که دانی درست،
سر ِ مایه ی گوهران، از نخست؛
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 188 )
از �بایستن� بیشتر ، ساخت های �باید� ( مضارع ساده، سوم شخص مفرد ) ، � بایست � ( ماضی ساده، سوم شخص مفرد ) ، � می بایست � ( ماضی استمراری ، سوم شخص مفرد ) و � بایستی � ( صورت قدیم ماضی استمراری ، سوم شخص مفرد ) به کار می رود .
دستور زبان فارسی ۱ دکتر حسن احمدی گیوی ، دکتر حسن انوری
دستور زبان فارسی ۱ دکتر حسن احمدی گیوی ، دکتر حسن انوری