یکدست

/yekdast/

    even
    consistent
    homogeneous
    uniform
    monotonous
    pure
    unmixed
    entire
    whole
    single - armed
    single-handed

فارسی به انگلیسی

یکدست از نظر رنگ
solid

یکدست در نیمه مایعات
smooth

یکدست شدن
blend

یکدست کارکردن مزاج
stool

یکدست کردن شیر
homogenize

مترادف ها

level (اسم)
میزان، سطح، تراز، سویه، یک دست، هم تراز، سطح برابر، هدف گیری، الت ترازگیری، ترازسازی

set (اسم)
دوره، جهت، مجموعه، دستگاه، دست، دسته، یک دست

flat (صفت)
خنک، بی مزه، پهن، صاف، تخت، هموار، مسطح، یک دست، قسمت پهن، بدون پاشنه، بی تنوع

unmixed (صفت)
خالص، یک دست

uniform (صفت)
یکسان، یک دست، یک نواخت، یک شکل، متحد الشکل، یک ریخت

slick (صفت)
مطلق، جذاب، ماهر، صاف، نرم، یک دست، لیز

similar (صفت)
مطابق، یکسان، مشابه، شبیه، همانند، مانند، متشابه، قرین، یک دست، همسان

پیشنهاد کاربران

درباره ادعاهای عجیب و اشتباه بعضی افراد کم دان و مغرض:
در میان زبان ها اینجور نقل و انتقالات رایج است و در اثر همنشینی و بده بستان های طولانی در بستر تاریخ اتفاق می افتد. یعنی چه که �به اشتباه وارد فارسی شد�. این که کلمه در زبان مبدا چه معنی داده لزوما به زبان مقصد وارد نمیشود، تقریبا تمام کلماتی که از عربی وارد فارسی شده معناهای دیگری غیر از معنی آنها در عربی دارد. این یک پدیده شناخته شده است. قرار نیست مثلا ملزومات در فارسی همان معنی را بدهد که در عربی می دادهف اصلا ممکن است در عربی این واژه خیلی استفاده نشود. این یک قاعده در زبانشناسی تاریخی است.
...
[مشاهده متن کامل]

درباره بقیه توهمات و اتهام های ایشان هم چیزی نمیگم. مردم خودشان عقل دارند متوجه �پرت و پلا� میشوند.

- یکدست ؛ واحدالید. آنکه تنها یک دست دارد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
- || یک نواخت. جور. هموار. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . و رجوع به یکدست در ردیف خود شود.
یکدست ؛ واحدالید. آنکه تنها یک دست دارد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .
یک تخت. [ ی َ / ی ِ ت َ ] ( اِ مرکب ) یک تخته. یک دست. ( یادداشت مؤلف ) : اما چون سوگند در میان است از جامه خانه های خاص برای تشریف و مباهات یک تخت جامه از طراز خوزستان. . . برگیرم. ( کلیله و دمنه ) .
یک دست : یکسره , تماما . یک چیز را گویند که تمام آن به یک نسبت باشد.
( ( از توی بنگاه مردی با موهای پرپشتِ یکدست سفید جلو دوید در شیشه یی را باز کرد. ) )
( ( عادت می کنیم ، زویا پیرزاد ، چاپ 23 ، 1390 ، ص 8 . ) )
یک تیغ. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب، ق مرکب ) سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است ؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. ( از یادداشت مؤلف ) . یکدست. یکسره. مطلق. ( فرهنگ لغات عامیانه ) . || متحد. متفق.
یک شکل
بازهم لغتی در معانی کاملا متناقض!
هم ناقص و هم کامل!
یکدست: ناقص از داشتن دست دیگر و در معنای مجاز هم یکپارچه، واحد، سِت انگلیسی مثل یک دور بازی در والیبال و. . . . ؟
اما در معنای مجاز، مروری کنیم به کلمه birel در تورکی!!!
...
[مشاهده متن کامل]

Bir یعنی یک
El یعنی دست و در در معنی دیگر یعنی وعده، دفعه، بار Kez, defa
ما تورکها هم می گوییم' بیراَل' یعنی 'یک بار'، 'یک وعده' و. . . ، نه 'یک دست'
این کلمه هم مانند بسیاری کلمات و اخص اصطلاحات دخیل از تورکی به اشتباه وارد زبان فارسی شده است.
واین همان ترس پان ایرانیستها از تغییر نوشتار در ایران به لاتین بود، که مبادا تورکان ایران با فرهنگ و زبان مشترک و غیر سانسور شده آشنا و به تحریفات. . . . .
El
[isim] Kolun bilekten parmak u�larına kadar olan, tutmaya ve iş yapmaya yarayan b�l�m�
"El var, titrer durur, el var yumuk yumuk / El var pen�e olmuş, el var yumruk. " ( Zeki �mer Defne )
"Oturup k�r gibi, namerde el a�mak iyi mi?" ( Mehmet Akif Ersoy )
"Ben, el ayak �ekildikten sonra, odanın kapısını s�rmeleyip kitaplarımla baş başa kalmak saatini beklerdim. " ( Yakup Kadri Karaosmanoğlu )
"Tarzının, y�nteminin piyasadan el ayak �ekmek zorunda kalacağını a�ık se�ik kavrıyorsunuz. " ( Selim İleri )
Sahiplik, m�lkiyet
"Elden �ıkarmak. Elimdeki b�t�n parayı bu eve yatırdım. "
"Elbette bir�ok �nemli konulara el attı ama ulusumuzun temel sorunlarından bazıları y�z�st� duruyor. " ( Tal�t Halman )
"Durup el bağlayalar y�ran saf saf. " ( Baki )
"Bizi işimizde g�c�m�zde serbest bırakmak ş�yle dursun, �oluk �ocuğumuzun nafakasına el koymaya kalkıştılar. . . " ( Yakup Kadri Karaosmanoğlu )
Kez, defa
"Yalnız, şu var ki doktor işe el koyduğu gibi hastalık bir nevi resmiyet alır. " ( Reşat Nuri G�ntekin )
"Elbet bir g�n elime d�şersin. "

بپرس