گرفتار کردن


    corral
    enchain
    ensnare
    entangle
    trap
    to capture
    to tie up
    to involve

فارسی به انگلیسی

گرفتار کردن به طور کامل
swamp

گرفتار کردن در تور
enmesh

گرفتار کردن قرض و ادعا
encumber

مترادف ها

confuse (فعل)
دست پاچه کردن، گیج کردن، مغشوش کردن، سراسیمه کردن، ژولیده کردن، گیر انداختن، در جواب عاجز کردن، اشفته کردن، باهم اشتباه کردن، گرفتار کردن، اسیمه کردن

incriminate (فعل)
متهم کردن، گرفتار کردن، مقصر قلمداد کردن، بگناه متهم کردن، تهمت زدن به، گناهکار قلمداد نمودن

draw (فعل)
نزدیک کردن، بیرون کشیدن، کشیدن، قرعه کشیدن، طرح کردن، دریافت کردن، گرفتار کردن، رسم کردن، منقوش کردن، طراحی کردن

implicate (فعل)
دلالت کردن بر، گرفتار کردن، بهم پیچیدن، مستلزم بودن، مشمول کردن

hook (فعل)
ربودن، کج کردن، گرفتار کردن، بدام انداختن، گیر اوردن، بشکل قلاب دراوردن

involve (فعل)
وارد کردن، گیر انداختن، پیچیدن، گرفتار کردن، مستلزم بودن، گرفتار شدن، پیچیده شدن، در گیر کردن یا شدن

enlace (فعل)
دور گرفتن، گرفتار کردن، حلقه زدن دور چیزی

enmesh (فعل)
گیر انداختن، گرفتار کردن، بدام انداختن، در شبکه نهادن، در دام نهادن، گرفتار مخمصه کردن

entangle (فعل)
گیر انداختن، پیچیده کردن، اشفته کردن، گرفتار کردن

embrangle (فعل)
گیر انداختن، اشفته کردن، گرفتار کردن

tangle (فعل)
ژولیده کردن، گرفتار کردن، درهم و برهم کردن، گوریده کردن، ژولیدن، درهم پیچیدن، گیر افتادن، درهم گیر انداختن

muddle (فعل)
گیج کردن، خراب کردن، گرفتار کردن، درهم و برهم کردن

immesh (فعل)
گرفتار کردن، در دام نهادن

enwrap (فعل)
پیچیدن، گرفتار کردن

پیشنهاد کاربران

land somebody in trouble/hospital/court etc
land somebody in trouble/hospital/court etc
to cause someone to have serious problems or be in a difficult situation
دست و پای کسی را در/توی پوست گردو گذاشتن
در دام کشیدن:گرفتار کردن.
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص ۱۰۳ ) .
گیر دادن
intrigue

بپرس