گذراندن


    to spend
    pass
    lead
    traverse
    use
    to pass
    to pass successfully
    to (cause to) pass
    to led
    to transmit
    vi. to get along
    to pass ones time

فارسی به انگلیسی

گذراندن زندگی
living

گذراندن زندگی به سختی
eke

گذراندن وقت
spend

مترادف ها

pass (فعل)
قبول کردن، قبول شدن، تصویب کردن، رخ دادن، گذراندن، اجتناب کردن، رد کردن، سپری شدن، گذشتن، رد شدن، سرامدن، عبور کردن، تمام شدن، سبقت گرفتن از، مرور کردن، عقب گذاشتن، پاس دادن، تصویب شدن، رایج شدن، وفات کردن

get on (فعل)
کار کردن، پیش رفتن، گذراندن، موفق شدن، گذران کردن

outwear (فعل)
کهنه شدن، گذراندن، فرسوده شدن، بیشتر دوام کردن

avert (فعل)
بیگانه کردن، منحرف کردن، گردانیدن، گذراندن، دفع کردن، بیزار کردن، بر گرداندن

while (فعل)
گذراندن

survive (فعل)
گذراندن، بیشتر زنده بودن از، زنده ماندن، باقی بودن، طی کردن برزیستن

fare (فعل)
گذراندن، گذران کردن

پیشنهاد کاربران

مرور دادن
عبور دادن. [ ع ُ دَ ] ( مص مرکب ) گذر دادن. گذراندن.
پیمودن سالی یا روزی و یا شبی ؛ عمر کردن. بر او گذشتن سالی یا روزی یا شبی :
به اندیشه گفت ای جهاندیده زال
بمردی بی اندازه پیموده سال.
فردوسی.
و گرنه من ایدر همی بودمی
بسی با شما روز پیمودمی.
...
[مشاهده متن کامل]

فردوسی.
بسی پهلوان جهان بوده ام
به بد روز هرگز نپیموده ام.
فردوسی.
ز یزدان و از گشت گیتی فروز
بر این راز چندی بپیمود روز.
فردوسی.

به سر بردن
امرار

بپرس