جدا کردن، کوشش کردن، ازمودن، سر و دست شکسن، تلاش کردن، کوشیدن، سعی کردن، تجربه کردن، محاکمه کردن، محک کردن
endeavor(فعل)
سر و دست شکسن، تلاش کردن، کوشیدن، سعی کردن
strive(فعل)
کوشش کردن، سر و دست شکسن، کوشیدن، گستردن، جد و جهد کردن نزاع کردن
endeavour(فعل)
سر و دست شکسن، تلاش کردن، کوشیدن
پیشنهاد کاربران
این کارواژه در پارسی میانه به ریخت کُخشیدن بوده
واژه کوشیدن معادل ابجد 390 تعداد حروف 6 تلفظ [kušidan] ترکیب ( مصدر لازم ) [پهلوی: kōxšītan] مختصات ( دَ ) ( مص ل . ) منبع لغت نامه دهخدا فرهنگ فارسی عمید فرهنگ فارسی معین فرهنگ فارسی هوشیار
جدیت
کوشیدن در هنگام تنگ دستی در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی قارون کُنَد گدا را حافظ
کوشیدن : تلاش کردن _ کوشش کردن_ سعی کردن
فکر کردند
تن به کار دادن ؛ تلاش کردن. کوشش کردن. سستی و تن آسایی نکردن. از کار روی گردان نشدن : یکچندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن به کار داد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 487 ) . صبر آمد و زور شوق را دید ناداده تنی به کار برگشت. واله هروی ( از آنندراج ) .