کنترل کردن


    damp
    bridle
    command
    control
    cross-check
    manage
    police
    rein
    to check
    to audit or control

مترادف ها

control (فعل)
تنظیم کردن، نظارت کردن، کنترل کردن

bridle (فعل)
رام کردن، جلوگیری کردن از، کنترل کردن

govern (فعل)
کنترل کردن، حکومت کردن، حکمرانی کردن، تابع خود کردن، حاکم بودن، فرمانداری کردن

qualify (فعل)
تعیین کردن، کنترل کردن، توصیف کردن، واجد شرایط شدن، صلاحیت داشتن، قدرت را توصیف کردن، از بدی چیزی کاستن

پیشنهاد کاربران

exercise control over
جلو خود یا کسی یا چیزی را گرفتن و آن را تحت اختیار خود در آوردن
وَرسیدن = to controll
وَرسِش = controll
وَرسِشگر = controller
( برساخته از �وَرس� که به معنای مهار و افسار شتر است .
بن مایه: لغت نامه دهخدا )
کنترلِ آن را به دست گرفت = هدایتِ آن را به دست گرفت
خودت را کنترل کن = بر خود مسلط باش
جلو خود را گرفتن