کافی

/kAfi/

    adequate
    all right
    ample
    due
    comfortable
    competent
    enough
    satisfactory
    sufficient
    working
    enow

فارسی به انگلیسی

کافی بودن
do, suffice

کافی شاپ در هتل
coffee shop

کافی نبودن
fail, insufficiency

مترادف ها

adequate (صفت)
لایق، صلاحیت دار، مناسب، کافی، متناسب، بسنده، مساوی، رسا، تکافو کننده

sufficient (صفت)
شایسته، صلاحیت دار، کافی، بسنده، قانع

enough (صفت)
کافی، بسنده، باندازه ء کافی، بقدر کفایت

پیشنهاد کاربران

سلیم
کافی: بی نیاز، بی نیازی
واژه کافی
معادل ابجد 111
تعداد حروف 4
تلفظ [kāfi]
ترکیب ( صفت ) [عربی]
مختصات ( اِفا. )
منبع لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ واژه های سره
فرهنگ فارسی هوشیار
واژگان مترادف و متضاد
sufficiently
مثلاً او با دقت کافی این کتاب را خواند
تعادل دهنده
تعادل بخشنده
تعادل بخش
کافی = بس
کافیه = بسه
، ، ، ،
منبع زبان کردی جاف
صاحب کفایت : کافی ، لایق .
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷، ص 489 ) .
بر بنیاد یادداشت کاربری در بالا می توان بجای آن �کاپی� گفت و نوشت.
با کفایت _ لایق _ کارآمد
به معنی compelete
1 ( چیزی که بسنده باشد
2 ( نیاز به غیر نداشته باشد
تمام مایه. [ ت َ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب ) کامل. بحد کافی : نهاری کم مایه طعامی بود که پیش از طعام تمام مایه خورند. ( حاشیه ٔفرهنگ اسدی نخجوانی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .
موقوف
کافی دانستن
به اندازه
دانای کار
با کفایت
کافی : واژه ایرانی کافی که از دو بخش :کاف ( =کاپ، سر ) /ی ساخته شده از ریشه آریایی کاپ، کپ به معنای سر می باشد ( در لورستان و کوردستان :کپو=سر هنوز هم کاربرد دارد ) این واژه در لغتنامه آلبانی به شکل kufi و به معنای: پایانه، لبه ، مرز ، سقف ، ته ، به کار رفته است .
...
[مشاهده متن کامل]

منبع : An Introduction to Manichean Sogdian by Harvard University ( مقدمه ای بر ( لغات ) مانوی و سغدی ، تالیف دانشگاه هاروارد. )

بسنده، بس، مشبع، مکفی، وافی، باکفایت
ای کسی که عقل ونعمتهایت به میزان وکافی هست
دوستان پارسی گوی گرانسنگ ،
( بَسَند )
را در دهخدا و معین بجویید.
چو ایران نباشد تن من مباد!
باندازه
کافی = یعنی به اندازه ی نیاز، نه کم و نه زیاد = به اندازه = باندازه
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٩)

بپرس