چهره

/Cehre/

    face
    cheek
    countenance
    aspect
    complexion
    faced _
    features
    look
    personality
    snoot
    visage

فارسی به انگلیسی

چهره اسبی
lantern jaws

چهره ای
rose - coloured, pink

چهره بی حالت
poker face

چهره پرداز
portraitist, painter

چهره پوش
hood, mask

چهره در هم کشی
wince

چهره در هم کشیدن
wince

چهره درخشان
luminary

چهره عاری از بیان
straight face

چهره گشا
unveiling the face

چهره محزون
long face

چهره نگاری
photofit

چهره نگاشت
identikit

چهره نگاشته
photofit

چهره نما
death mask

چهره های درخشان
glitterati

مترادف ها

face (اسم)
نما، منظر، سطح، صورت، رخ، لقاء، قیافه، چهره، رو، وجه، قبال، رخسار

physiognomy (اسم)
فراست، سیما، منظر، صورت، چهره، قیافه شناسی، سیما شناسی

visage (اسم)
سیما، نما، منظر، صورت، رخ، چهره، رو، رخسار

feature (اسم)
ترکیب، جنبه، خط، خاصیت، چهره، خصیصه، خصوصیات، طرح صورت، ریخت

puss (اسم)
لب، گربه، دخترک، چهره، زن جوان

kisser (اسم)
چهره، بوسنده، ماچ کننده

پیشنهاد کاربران

سه گونه چهره؛
۱_چهرهء دروغین . مکذب
۲_ چهرهءچند چهره. منافق
۳چهرهء ناسپاس. مکفر
چهره فیلمی ایرانی به کارگردانی، نویسندگی و تهیه کنندگی سیروس الوند است که در سال ۱۳۷۴ منتشر شد. ابوالفضل پورعرب، عاطفه رضوی، سعید پورصمیمی، گوهر خیراندیش و شیوا خنیاگر از بازیگران این فیلم هستند. خیراندیش و رضوی برای این فیلم به ترتیب نامزد دریافت جایزهٔ سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش دوم و نقش اول زن از چهاردهمین دوره جشنواره بین المللی فیلم فجر شدند.
...
[مشاهده متن کامل]

مهندس فریدون بهنام بعد از دوازده سال از آمریکا به ایران آمده و به طور اتفاقی دوست قدیمی اش مجید قانع را می بیند و در میهمانی های مجید و دوستانش شرکت می کند و بعد از چند بار رفت و آمد با خانوادهٔ دوستان مجید، از ثریا دختر سرهنگ مودت خواستگاری کرده و مراسم عقد را برگزار می کنند. بهنام قصد مجتمع سازی در خارج از تهران را دارد و از مجید، سرهنگ مودت و دوستان شان ماشاءالله خلفی و استاد اکبر و طغرل می خواهد که در این سرمایه گذاری شرکت کنند و آن ها هم به اتفاق همسران شان همهٔ اموال شان را پول نقد کرده و تحویل مهندس بهنام می دهند، اما فردای آن روز مطلع می شوند که بهنام تمامی پول ها را برداشته و هیچ نشانه ای از خود باقی نگذاشته است تا اینکه بهنام با ثریا تماس می گیرد و از او می خواهد که با هم به خارج از کشور بروند اما ثریا قبول نمی کند و فریدون بهنام پول ها را به صاحبانش برمی گرداند.

چهره
منابع• https://fa.wikipedia.org/wiki/چهره_(فیلم_۱۳۷۴)
صورت در باستان صورت فارسی است در کتیبه های باستان که در زبان باستان نوشته اند
چَهره=چرخه
چهره ریسی=چرخه ریسی/نخ رشتن با دوک یا چرخ نخ ریسی -
چهره= چرخ \ریسندگی
سره چرخ، چهر است
مانند سرخ سهر
چرخ ، چهر
واژه ی چهره به ارث رسیده از پارسی میانه𐭰𐭧𐭫𐭪𐭩‎ ( čihrag ) ، از پارسی باستان *čiθrakaʰ، از پروتوایرانی *čiθr�kah، از پروتو - هند - ایرانی *čitr�m، از پروتو - هند و اروپایی *kʷi - tr�m، از *kʷey - ( �روشن، سوزان� ) . با سانسکریت चित्र ( سیترا ) همزاد. بلوچی چِهرَگ ( چیهرگ، صورت، صورت )
...
[مشاهده متن کامل]

منابع ها. فرهنگ زبان ایرانی باستان بارتولومه
فرهنگ فارسی به پهلوی بهرام فره وشی
ریشه شناسی واژگان شیرین ایرانی
فرهنگ ریشه شناختی زبان فارسی
فرهنگ ریشه واژگان فارسی
فرهنگ پهلوی به فارسی
فرهنگِ سَنسکریت - فارسی
واژه نامه پارسی سره

رخساره، رخسار، سیما، صورت
دیدار
چهره. چهر. روی و چهره. ( غیاث ) . رخ و چهره. ( برهان ) . روی. ( آنندراج ) . مرآی. منظره. ( تفلیسی ) . صورت. طلعت. مشهد. جمال. مقابل مخبر. ( یادداشت مؤلف ) : ما له رواءو لاشاهد؛ او را نه دیدار است و نه گفتار. ( مهذب الاسماء ) . بخ ؛ چیزی بود که ترس کودکان را بسازند بدیدار زشت. ( فرهنگ اسدی ) : غدنگ ؛ بی اندام. ابله دیدار. ( فرهنگ اسدی ) :
...
[مشاهده متن کامل]

از دور بدیدار تو اندر نگرستم
مجروح شد آن چهره پر حسن و ملاحت.
ابوشکور.
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است.
رودکی.
نبید روشن و دیدار خوب و روی لطیف
کجا گران بد، زی من همیشه ارزان بود.
رودکی.
پدر گفت با دختر ای آرزوی
پسندی تو او را بدیدار و خوی.
فردوسی.
بدیدار هر سه چو تابنده ماه
نشایست کردن بدیشان نگاه.
فردوسی.
بیائید هر بامداد انجمن
زمانی ببینید دیدار من.
فردوسی.
شه از نو بیاراست دیدار خویش
ز خورشید بفزود رخسار خویش.
فردوسی.
چنان نمود بما دوش ماه نودیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
در دست هنر داری در خلقت فر داری
دیدار علی داری کردار عمر داری.
فرخی.
شرف و قیمت و قدر تو بفضل و هنر است
نه بدیدار و بدینار و بسود و بزیان.
فرخی.
دیدار نکودار و کردار ستوده
خوی خوش و رسم نکو، اندر خور دیدار.
فرخی.
هم نیکودیداری و هم نیکوعشرت
هم نیکوگفتاری و هم نیکوکردار.
فرخی.
ای سیاوخش به دیدار، به روز از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه.
فرخی.
گویی که همه جوی گلابست و رحیقست
جویست به دیدار و خلیجست به کردار.
منوچهری.
ز دیدار تو شرم دارم همی
بدین کرده ها پوزش آرم همی.
اسدی.
گر از پیش دانستمی کارتو
همین فر و خوبی و دیدار تو.
اسدی.
از آواز خوش رامش انگیزتر
ز دیدار خوبان دلاویزتر.
اسدی.
گر از ابر دیدار گیتی فروز
بپوشد نماند نهان نور روز.
اسدی.
جم از پیش دانسته بدکار اوی
خوش آمدش دیدار و گفتار اوی.
اسدی.
اگراو همچو ما از گل سرشته ست
بدیدار و بمنظر چون فرشته ست.
( ویس و رامین ) .
بدین هر سه فریبد مرد هشیار
بگفتار و بکردار و بدیدار.
( ویس و رامین ) .
مرا در دیده دیدارتو مانده ست
مرا در گوش گفتار تو مانده ست.
( ویس و رامین ) .
چه باشد گر خورم صد سال تیمار
چو بینم دوست را یکروز دیدار.
( ویس و رامین ) .
بدین گوشی که آوازت شنیدم
بدین چشمی که دیدارت بدیدم.
( ویس و رامین ) .
چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار.
ابوحنیفه اسکافی.
این طغرل غلامی بود که از میان دو هزار غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قد. ( تاریخ بیهقی ص 253 ) .
اگر دیدارش خوب بود باید که کردارش چون دیدارش. ( منتخب قابوسنامه ص 40 ) .
مردمان ای برادر از عامه
نه بفعلند بل بدیدارند.
ناصرخسرو.
سیرت خوب طلب باید کردن از مرد
گرچه خوبست مشو غره بدیدارش.
ناصرخسرو.
به است قامت و دیدار آن بت کشمیر
یکی ز سرو بلند و یکی ز بدر منیر.
مسعودسعد.
شبی گذشت مرا دوش دور از آن دلبر
سیاه و تیره چودیدار و فکرت شیطان.
مسعودسعد.
و سجده و زاری کردند و از وی دیدار خواستند هیچ جواب نیافتند الحاح کردند و گفتند باز نگردیم تا دیدار خدواند خویش را نبینیم. ( تاریخ بخارا نرشخی ص 85 ) . و این شاه یمن را دختری بود سهیل نام و در همه عرب به دیدار و بالای او زنی دیگر نبود. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) . چشم و دل شاه در دیدار آن زن [ ملکه پریان ] مانده بود چنانکه پادشاهی و لشکر بر چشم او خوار شد. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ) . ایشان [ پریان ] چون ماه و آفتاب باشند و بدیدار نیکو. ( اسکندرنامه نسخه نفیسی ) . و در دیدار نیکو سخنها بسیار گفته اند. ( نوروزنامه ) . و مر دیدار نیکو را چهار خاصیت است یکی آنکه روز خجسته کند بر بیننده. ( نوروزنامه ) . و از مبارکی دیدار او سلطان را بسیار کارها و فتحهای بزرگ دست داد. ( نوروزنامه ) .
از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ.
معزی.
ماهی تو بدیدار و منم در غم تو زار
چون ماهی در خشک و چو در ماهی ذوالنون.
معزی.
ای بدیدار فتنه چون طاووس
وی بگفتار غره چون کفتار.
سنایی.
مشتری دیدار صدری ناصرالدین زان قبل
تا برویت فال گیرد شد بجانت مشتری.
سوزنی.
ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین
کی بود ماننده دیدار آن جانان پری.
سوزنی.
او رومی و با هندوچون کرد زناشویی
رومی سزد از هندو دیدار همی پوشد.
خاقانی.
گفت من طاعت آن کس نکنم
که نبینم پس از آن دیدارش.
خاقانی.
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیده ام.
خاقانی.
زهی چشمم بدیدار تو روشن
سر کویت مرا خوشتر ز گلشن.
نظامی.
سیاهک بود زنگی خود بدیدار
بسرخی میزند چون گشت بیمار.
نظامی.
دل من هست ازین بازار بیزار
قسم خواهی بدادار و بدیدار.
نظامی.
المنة که نمردیم و بدیدیم
دیدار عزیزان و بخدمت برسیدیم.
سعدی.
دیدار مینمائی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی.
سعدی.
به دیدار و گفتار جان پرورش
سراپای من دیده و گوش بود.
سعدی.
یا چو دیدارم ربودی دل نبایستی ربود
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش.
سعدی.
جان بدیدار تو یکروز فدا خواهم کرد
تا دگر بر نکنم دیده به هر دیداری.
سعدی.
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن.
حافظ.
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را.
حافظ.
- خوب دیدار ؛ نیک منظر. زیباچهره. خوبرو :
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است.
فرخی.
- طفل دیدار ؛ به چهره چون کودکان. طفل چهره :
این عالم پیر طفل دیدار
چون پیرزنی تو را پرستار.
خاقانی.
- ماه دیدار ؛ زیبا. خوش سیما. ماه منظر. ماهرو. ماه چهره :
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد یا پریست.
فردوسی.
از آن ماه دیدار جنگی سوار
وز آن سروبن بر لب جویبار.
فردوسی.
- نغزدیدار ؛ لطیف روی. ظریف چهره :
به رای از خرد نغزدیدارتر
به پای از کمان تیزرفتارتر.
اسدی.

چهره/ رخ - این واژه از ریشه هندواروپائی کی - ترم key - tr�m به چم نور و روشنائی، و در فارسی میانه چهرگ čihrag و فارسی باستان چیثر ک čithraka و در سنایکریت citra یا تصویر آمده. در اسطبر ایران نیز نام منوچهر ودر اساطیر هندی گاهی بنام انسان اولیه ( آدم ) آمده.
منظر
دیدار
طلعت
رخ، رخساره، رخسار، روی، سیما، صورت، عارض، عذار، قیافه
وجنه
چهره: در پهلوی چهرگ čihrag بوده است. در پارسی در معنی روی به کار می رود
( ( چو آن چهره ی خسروی دیدمی ،
ازآن نامداران بپرسیدمی ، ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 225. )
...
[مشاهده متن کامل]

واژه چهر یا چهره را می توان در ترکیب واژه ی منوچهر دید . دکتر کزازی در مورد واژه ی " منوچهر" می نویسد : ( ( منوچهر نامی است که از دو پاره ساخته شده است : منو / چهر . این نام در پهلوی منوش چهر manūščihr و در اوستایی منوشْ چِیْثْره بوده است ، به معنی کسی که از دودمان و نژاد " منوش است بخش نخستین این نام منوش به معنی " انسان " و انسانیّت " است . بخش دومین نام : چیثره به معنی دودمان و تبار است که در پارسی در معنی روی کار برد یافته است . ) )
( ( می روشن آمد ز پرمایه جام
مر آن چهر دارد منوچهر نام ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 359. )
چهره: ( ( در پهلویی، چیهْر؛ و چیتْر: روی ؛ تخمه و نژاد خوی و سرشت. ) )
( رخسار صبح ، میر جلال الدین کزازی ، ۱۳۷۲، ص276 )

رخ، رخساره، رخسار، روی، سیما، صورت، عارض، عذار، قیافه، گونه، لقا، وجه، وجهه، شخصیت، سطح، رویه، نما، شکل، رو، شمایل
نیکاس، شکل ، ریخت، نقش، رخسار، رخ، قیافه، صورت، گونه، خد
یاد آوره شش چهره زمین یا جشن های ششگانهٔ گاهنبار
لچ
قیافه
صورت . سیما
خد
رخ
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٢)

بپرس