چسبیدن


    adhere
    cling
    fasten
    glue
    stick
    to stick
    to cling
    to adhere

فارسی به انگلیسی

چسبیدن بادست
grip

چسبیدن به
cleave

چسبیدن به محکمی
hug

مترادف ها

adherence (اسم)
چسبیدن، تبعیت، چسبندگی، طرفداری، پیوستگی، الصاق، هواخواهی، دوسیدگی

adhesion (اسم)
توافق، رضایت، الحاق، چسبیدن، طرفداری، الصاق، دوسیدگی، چسبیدگی، انضمام، قبول عضویت، کشش سطحی، همبستگی، الحاق دولتی به یک پیمان

incline (فعل)
چسبیدن، تمایل داشتن، خم کردن، کج کردن، سرازیر کردن، مستعد شدن، شیب دادن، متمایل کردن

paste (فعل)
چسبیدن، چسباندن، چسب زدن به

glue (فعل)
چسبیدن، چسباندن

cleave (فعل)
قطع کردن، جدا کردن، چسبیدن، پیوستن، شکستن، شکافتن، تقسیم شدن، ور امدن

handfast (فعل)
چسبیدن، دستبند زدن، پیمان عروسی بستن با

adhere (فعل)
وفا کردن، متفق بودن، جور بودن، چسبیدن، پیوستن، وفادار ماندن، هواخواه بودن، طرفدار بودن، توافق داشتن، بهم چسبیده بودن

stick (فعل)
چسبیدن، بهم پیوستن، چسباندن، بستن، الصاق کردن، تحمل کردن، سوراخ کردن، فرو بردن، تردید کردن، گیر کردن، نصب کردن، چسبناک کردن، گیر افتادن

hold (فعل)
چسبیدن، باز داشتن، گرفتن، نگاه داشتن، منعقد کردن، تصرف کردن، نگه داشتن، در دست داشتن، جا گرفتن

cohere (فعل)
چسبیدن، رابطه خویشی داشتن

inhere (فعل)
چسبیدن، ذاتی بودن، جبلی بودن، ماندگار بودن

pester (فعل)
چسبیدن، عذاب دادن، اذیت کردن، بستوه اوردن، بیحوصله کردن

پیشنهاد کاربران

منبع. عکس فرهنگ ریشه های هندواروپایی زبان فارسی
چسبیدنچسبیدنچسبیدنچسبیدن
در گفتار معنای لذت بخش بودن و کیف دادن را نیز می دهد.
مربوط شدن ، متصل شدن
hit the spot
It realy hits the spot
بدجوری می چسبه ، بدحوری کیف میده
بند شدن

بپرس