پی بردن


    distinguish
    feel
    ferret
    find
    dawn
    descry
    discover
    nose
    observe
    penetrate
    perceive
    pierce
    read
    infer
    see
    smell
    learn
    understand
    realize
    remark
    scent
    take

فارسی به انگلیسی

پی بردن اتفاقی به چیزی
stumble

پی بردن به
detect

پی بردن غیر مترقبه
strike

مترادف ها

sense (فعل)
دریافتن، احساس کردن، دیدن، فهمیدن، پی بردن، حس کردن

discover (فعل)
پیدا کردن، دریافتن، کشف کردن، یافتن، پی بردن، مکشوف ساختن، من کشف کردم

realize (فعل)
واقعی کردن، درک کردن، دریافتن، نقد کردن، فهمیدن، تحقق یافتن، پی بردن، تحقق بخشیدن، قوه اوردن

find out (فعل)
دریافتن، کشف کردن، پی بردن، مکشوف کردن

پیشنهاد کاربران

متوجه شدن
معنی اصطلاح - > شست کسی خبردار شدن
به چیزی پی بردن؛ ناگهان از چیزی خبردار شدن
مثال:
همین که اون دوتا رو توی بازار با هم دیدم، شستم خبردار شد که کاسه ای زیر نیم کاسه هست.
اخذ کردن ، دریافتن ، درک کردن ، اقتباس کردن
اقتباس شده، اثر گرفته ، اخذ شده ، گرفته شده ، مطلع و فهمیده
پی بردن ≠ پی گم کردن/ پی کور کردن
پی کور کردن. [ پ َ / پ ِ کو ک َ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از بی نشان شدن. ( برهان ) . || پی گم کردن ، مقابل پی بردن ( انجمن آرا ) . || محو کردن رد پای تا کسی بدان پی نتواند برد. ( انجمن آرا ) :
...
[مشاهده متن کامل]

رای بتدبیر پیر قلعه بپرداخت
خم زد و پی کور کرد نام و نشان را.
ابوالفرج رونی.
چون عشق بدست آمد تن گور کن و خوش زی
چون عقل به پای آمد پی کور کن و خم زن.
سنائی.
پی کورکنان حریف جویان
زآنگونه که هیچکس ندانست.
انوری.

خبر یافتن. [ خ َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. ( آنندراج ) :
برستم چنین گفت کافراسیاب
چو از تو خبر یافت اندرشتاب.
فردوسی.
خبر یافتم از فریدون و جم
...
[مشاهده متن کامل]

وزآن نامداران به هر بیش و کم.
فردوسی.
جز آن نیابد از آن راز کس خبر که دلش
ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد.
ناصرخسرو.
چنانکه شابه آنگاه خبر یافت کی بهرام ببادغیس رسیده بود. ( فارسنامه ابن بلخی ص 98 ) .
چو خاقان خبر یافت از کار او
بر آراست نزلی سزاوار او.
نظامی.
از آن گنج پنهان خبر یافتند
بدیدار گنجینه بشتافتند.
نظامی.
مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
بخدمت کردن شاهانه بشتافت.
نظامی.
بزرگ امید ازین معنی خبر یافت
مه نو را بخلوت جست و دریافت.
نظامی.
سعدی از بارگاه صحبت دوست
تا خبر یافتست بیخبرست.
سعدی ( خواتیم ) .
خبر یافت گردنکشی در عراق
که می گفت مسکینی از زیر طاق.
سعدی ( بوستان ) .
آنگه خبر یافت که آفتاب بر کتفش تافت. ( گلستان سعدی ) .
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی.
سعدی ( بوستان ) .
رقیبان خبر یافتندش ز درد
دگرباره گفتندش اینجا مگرد.
سعدی ( بوستان ) .

ره بردن به کسی یا جایی ؛ بدو یا بدانجا دسترسی یافتن. بدان پی بردن. بدان راهنمایی شدن :
چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره به نورش به یزدان برد.
اسدی.
بو بردن
سردرآوردن

بپرس