فراخ سخن. [ف َ س ُ خ َ ] ( ص مرکب ) پرگوی و بی صرفه گوی. ( آنندراج ) . بسیارگوی. مکثار. ( یادداشت بخط مؤلف ) : گرچه برحق بود فراخ سخن حمل دعویش بر محال کنند. سعدی.
فراخ دهن. [ ف َ دَ هََ ] ( ص مرکب ) کنایت از پرگوی و بی صرفه گوی است. ( از آنندراج ) . بسیارگو و بدزبان. ( انجمن آرا ) . اوسق. ( منتهی الارب ) . بسیارگو و پوچ گو و هرزه چانه و بدزبان. ( برهان ) . رجوع به فراخ دهان شود.
church bell ( n. ) ( UK rural ) a talkative woman.
اهل زنخ. [ اَ ل ِ زَ ن َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پرچانه. پرگو. صاحب [ سخن ] بیهوده و لاف. || زن. ( شرح قران السعدین از آنندراج ) : کرده زنخ شان ز محاسن کنار اهل زنخ راز محاسن چه کار. امیرخسرو ( از آنندراج ) .