وظیفه

/vazife/

    bonds
    business
    charge
    duty
    function
    obligation
    office
    onus
    place
    responsibility
    task
    role or rle
    salary
    buty
    pension
    pigeon

فارسی به انگلیسی

وظیفه اخلاقی
obligation

وظیفه اشخاص نجیب و شرافتمند به رفتار خوب و مهرامیز
noblesse oblige

وظیفه تعیین کردن
assign

وظیفه خوار
stipendiary, salaried, subsidiary

وظیفه خور
beneficiary, stipendiary, pensioner

وظیفه خوردن
to receive a pension or ration

وظیفه دار
having a (specified) duty

وظیفه رعیت نسبت به ارباب
allegiance, fealty

وظیفه رعیت نسبت به تیول دار
fealty

وظیفه شناس
duteous, dutiful, responsible, conscientious

وظیفه شناسانه
responsibly

وظیفه شناسی
sense of duty, conscientiousness, dutifulness, fidelity

وظیفه محول کردن
task

وظیفه محوله
stint

وظیفه نشناس
truant, bum, delinquent, irresponsible, shirker, slack, slacker, derelict

وظیفه نشناسی
delinquency

وظیفه نشناسی کردن
goof

مترادف ها

assignment (اسم)
واگذاری، ماموریت، وظیفه، گمارش، حواله، انتقال قانونی، تخصیص اسناد، تکلیف درسی و مشق شاگرد

service (اسم)
لوازم، کمک، کار، یاری، سابقه، وظیفه، خدمت، بنگاه، تشریفات، عبادت، استخدام، اثاثه، سرویس، نوکری، زاوری، درخت سنجد، یک دست ظروف، نظام وظیفه

function (اسم)
تابع، عمل، کار، ماموریت، وظیفه، پیشه، مقام، کارکرد، کار ویژه، ایفاء، ایین رسمی

office (اسم)
مسئولیت، کار، منصب، وظیفه، خدمت، دفتر، اداره، اشتغال، مقام، شغل، دفتر کار، محل کار، احراز مقام

task (اسم)
کار، تمرین، وظیفه، تکلیف، امر مهم

work (اسم)
فعل، کار، عملیات، چیز، وظیفه، سعی، ساخت، استحکامات، زحمت، شغل، زیست، کارخانه، نوشتجات، موثر واقع شدن، اثار ادبی یا هنری

duty (اسم)
کار، ماموریت، گماشت، وظیفه، فرض، خدمت، عهده، تکلیف، عوارض گمرکی

obligation (اسم)
وظیفه، فرض، تعهد، عهده، ذمه، تکلیف، التزام، تکفل معاش

role (اسم)
وظیفه، نقش، رل

incumbency (اسم)
وظیفه، تصدی، عهده داری، وجوب، لزوم

taskwork (اسم)
وظیفه، خرحمالی، خرکاری، کارناخوشایند، کار معلوم

پیشنهاد کاربران

کاردوش
تکلیف
کاری که شخص بخاطر جایگاهی که داره ( پدری ، فرزندی، شغل و . . )
باید انجامش بده
وظیفه ( = تکلیف ) : آنچه که کسی باید از دید اخلاقی، قانونی یا عرفی برای دیگری یا برای خودش انجام دهد که یا خود پذیرفته انجام دهد یا قانون و یا عرف برای او تعیین کرده است. ( https://www. cnrtl. fr/definition )
...
[مشاهده متن کامل]

همتای پارسی این واژه ی عربی، اینهاست:
هرگ harg ( پهلوی ) ، رستاد rastAd ( دری ) ، آستوگ Astug ( اوستایی: AstugAtu ) ، کاریا kAryA ( سنسکریت ) .

گماشتگی
پذیرفته شده
گماشتگی پذیرفته شده
سلیم
وظیفه: انجام دهی.
وظیفة الدین: إصلاح الانسان.
أمّا الانسان دائما یصّر ویسعی لإصلاح الدین!
وظیفه:هَرگ٬ خویشکار٬ فِریچ ( برگرفته از فرهنگ پهلوی ) برخی واژه ی تازی فریضه را برگرفته از فِریچ دانند.
وظیفه ای:فِریچپانیک ( فرهنک پهلوی ) .
واژه وظیفه یک واژه ایرانی است چون در عربی می شود واجب این واژه یعنی وظیفه صد درصد از واژه آریایی ایرانی تبار هست
اما واژه مشترک ما با از زبان های سکایی یا کوشانی که وارد زبان قوم عزیز ترک شد بیشتر واژه پارسی با ترک مشترک هستیم یا از خود پارسی هستند یا قوم های آریایی ایرانی تبار سکایی سغدی تخارها کوشانی هستند.
...
[مشاهده متن کامل]

کردی: اَرک.
تو لهجه سورانی اقلیم، تو کارهای اداری واسه پیروی از دستورای مقام بالادست میگن اَرک بان شانمانه، یعنی وظیفه روی دوش ( شانه ) ماست و انجامش اجباریه.
مانند: و ظیفه انتقال نیرو به عهده دارد: کار رسانش نیرو به دوش دارد
احمد کسروی در نوشته هایش از واژه پارسی "بایا" به جای واژه "وظیفه" بهره برده است . ( بایای آدمیگری شما اینست که . . . = وظیفه انسانی شما اینست که . . . )
بتیبه= وظیفه
پتیپه = وظیفه
وتیبه= وظیفه
وتیفه= وظیفه
وزیفه= وظیفه
Selective perception allow only specific information out of the many possibal senseory massages bombarding us at any one time to enter in to our conscious awareness
دستور ، دستور کار
ورز . پیشه .
سپاس بر این سایت خوبتون.
شما که انقد زحمت میکشید مترادف پارسیشم جدا بنویسید و این وقتی خودتون جمله ای رو مینویسید دیگه فارسیشو بمویسید همانند معادل فارسی که بایستی برابر فاریی باشه دیگه . . .
باز هم از سایت خوبتوت ممنونم
هم خانواده : وظایف
هم معنی: مسئولیت، کاری که به یک شخص سپرده شده است، ماموریت
مخالف:وظیفه نشناس
گردنگیر
وظیفه یعنی مسئولیت، خدمت
کارى که به عهده ى کسی باشد
کارویژه
به نگرش بنده زیبنده ترین واژه برای وظیفه واژه های کاریا و خویشکاری میباشد
وظیفه = کاری که بردوش کی گذاشته شده است؛ کاری که برعهده ی کسی است.
وظیفه = کاردوش
این واژه هند و اروپایی است نه عربی :
لغت عربیزه وظیفه به معنای گمارش مسئولیت تعهد گویش دیگر لغت betebehar در باسک ( بتیبه←وظیفه ) است که در همین معناobligations duty responsibility function به کار میرود. بدل شدن ب - و در واژه بازکردن - وازکردن و بدل شدن t - z در واژه آتر - آذر و بدل شدن ف - ب در واژه زبان - زفان نیز دیده میشود.
...
[مشاهده متن کامل]


کاریا
بجای واژه ی از ریشه عربی �وظیفه�، واژه ی زیبا و بسیار کهن �کاریا� از ریشه ی �سانسکریت� را پیشنهاد می کنم که بگمانم در پارسی بخوبی جا می افتد و واژه ی �کار� در پارسی نیز از همان ریشه است.
...
[مشاهده متن کامل]

برگرفته از پی نوشت یادداشتِ �از لنین بیاموزیم!�، ب. الف. بزرگمهر ۲۰ شهریور ماه ۱۳۹۴
http://www. behzadbozorgmehr. com/2015/09/blog - post_11. html

مولف
تکلیف
کاری که بر عهده کسی گذارده شود
رزق وروزی مقرر
role

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٩)

بپرس