بیدارمغز. [ م َ ] ( ص مرکب ) کنایه از مردم عاقل و هوشیار و خبردار باشد. ( برهان ) . عاقل . هوشیار. خبردار و با بصیرت . ( ناظم الاطباء ) . خبیر. بیداردل . بیدارخاطر و بیدارهوش . ( آنندراج ) . بیدارهوش . ( مجموعه ٔ مترادفات ) . کنایه از مردم عاقل و هوشیار. ( انجمن آرا ) . زیرک و هوشیار. ( شرفنامه ٔ منیری ) : ... [مشاهده متن کامل]
کنون ای سخنگوی بیدارمغز یکی داستانی بیارای نغز. فردوسی . که بیداردل بود و بیدارمغز زبان چرب و شایسته ٔ کارنغز. فردوسی . نشستند بیدارمغزان روم بمهر فلک نرم گردن چو موم . نظامی . برآنگونه کز چند بیدارمغز شنیدم درین شیوه گفتار نغز. نظامی . چو بیهوش بود او بیک راه نغز دد و دام را کرد بیدارمغز. نظامی .
یدارهوش. ( ص مرکب ) هشیار. آگاه. کسی که همیشه متنبه باشد و دارای غفلت نبود. ( ناظم الاطباء ) : جهاندیده پیران بیدارهوش چو گفتار گویند کردند گوش. نظامی. سخنهای سقراط بیدارهوش پسند آمدی مرزبان را بگوش. ... [مشاهده متن کامل]
نظامی. همان بیند آن مرد بیدارهوش که دیگر کس از خواب و خواب از سروش. نظامی.