ناچار. . نابه چار . چارنا . چارهنا و. . .
هنگام کاربرد واژه ناچار هیچگاه به نادرست ناچارا را بکار نبرید زیرا که ناچار واژه ای پارسیست نه عربی, واژگان پارسی تنوین نمیگیرند.
ناچار از مصادیق لاجرم به معنای هوتن ابعاد گذر است
ناچار یعنی لاجرم و از مصادیق هوتن در گذر از ابعاد است
لامحال. [ م َ ] ( از ع ، ق مرکب ) مخفف لامحالة. ناچار. ناگزیر :
تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر.
منوچهری.
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
پُرّ کنندش بلامحال و محاله.
ناصرخسرو.
تا فرود آئی به آخر گرچه دیر
بر در شهر نُمیدی لامحال.
ناصرخسرو.
چاره نداشتن
به نظر من مجبور بهترین معنی است
مجبور. . . . لاجرم. . . . . گرفتار. . . . .
لاجرم
تدبیر ، راه حل
لاجرم، مجبور، وادار، لابد، ناگزیر، لاعلاج، مضطر، ملزم، ضروراً، ضرورتاً، کرهاً، بی اختیار، بیچاره، عاجز
درمانده
مجبور
لابد
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٤)