ناچار

/nACAr/

    compelled
    helpless
    necessarily
    of necessity
    [adj.] compelled
    forced
    [adv.] necessarily
    imperative

فارسی به انگلیسی

ناچار به نبرد کردن
bay

ناچار کردن
compel, obligate, oblige

ناچار کننده
compulsory

مترادف ها

inevitable (صفت)
بدیهی، نا چار، نا گزیر، چاره نا پذیر، اجتناب ناپذیر، حتمی الوقوع، غیر قابل امتناع

fain (صفت)
متمایل، نا چار، بخشنودی

پیشنهاد کاربران

ناچار. . نابه چار . چارنا . چارهنا و. . .
هنگام کاربرد واژه ناچار هیچگاه به نادرست ناچارا را بکار نبرید زیرا که ناچار واژه ای پارسیست نه عربی, واژگان پارسی تنوین نمیگیرند.
ناچار از مصادیق لاجرم به معنای هوتن ابعاد گذر است
ناچار یعنی لاجرم و از مصادیق هوتن در گذر از ابعاد است
لامحال. [ م َ ] ( از ع ، ق مرکب ) مخفف لامحالة. ناچار. ناگزیر :
تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر.
منوچهری.
رنج مبر تو که خود به خاک یکی روز
پُرّ کنندش بلامحال و محاله.
ناصرخسرو.
تا فرود آئی به آخر گرچه دیر
بر در شهر نُمیدی لامحال.
ناصرخسرو.
چاره نداشتن
به نظر من مجبور بهترین معنی است
مجبور. . . . لاجرم. . . . . گرفتار. . . . .
لاجرم
تدبیر ، راه حل
لاجرم، مجبور، وادار، لابد، ناگزیر، لاعلاج، مضطر، ملزم، ضروراً، ضرورتاً، کرهاً، بی اختیار، بیچاره، عاجز
درمانده
مجبور
لابد
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٤)

بپرس