موافق. [ م ُ ف ِ ] ( ع ص ) سازوار. ( از منتهی الارب ) ( از متن اللغة ) . سازوار و مطابق و هم آهنگ. ( از یادداشت مؤلف ) ( ناظم الاطباء ) . سازگار. سازنده. مناسب و متناسب بهم. جور. سازگاری کننده. همساز. عشیر. هم آهنگ. مناسب. ملایم. ملایم مزاج. درخور. ( یادداشت مؤلف ) : شرابی که نه تیره بود و نه تنک چون نیک آید موافق ترین شرابهاست. ( نوروزنامه ) . شراب مویزی ، آنچه از او صافی باشد مانند شراب ممزوج باشد، میل به خنکی دارد و موافق است محروران را. ( نوروزنامه ) . اگر به مسهل حاجت آید مطبوخ شاه تره موافق باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . غذا سمانی و عدسی و ریواج. . . موافق تر باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . ماءالعسل در این وقت سخت موافق باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . اگر حرارت قوی نباشد کشمش موافق است. ( ذخیره خوارزمشاهی ) .
... [مشاهده متن کامل]
این موافق صورت و معنی که در چشم من است
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را.
منبع. لغت نامه دهخدا
موافق. [ م ُ ف ِ ] ( ع ص ) سازوار. ( از منتهی الارب ) ( از متن اللغة ) . سازوار و مطابق و هم آهنگ. ( از یادداشت مؤلف ) ( ناظم الاطباء ) . سازگار. سازنده. مناسب و متناسب بهم. جور. سازگاری کننده. همساز. عشیر. هم آهنگ. مناسب. ملایم. ملایم مزاج. درخور. ( یادداشت مؤلف ) : شرابی که نه تیره بود و نه تنک چون نیک آید موافق ترین شرابهاست. ( نوروزنامه ) . شراب مویزی ، آنچه از او صافی باشد مانند شراب ممزوج باشد، میل به خنکی دارد و موافق است محروران را. ( نوروزنامه ) . اگر به مسهل حاجت آید مطبوخ شاه تره موافق باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . غذا سمانی و عدسی و ریواج. . . موافق تر باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . ماءالعسل در این وقت سخت موافق باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . اگر حرارت قوی نباشد کشمش موافق است. ( ذخیره خوارزمشاهی ) .
... [مشاهده متن کامل]
این موافق صورت و معنی که در چشم من است
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را.
سعدی.
- باد موافق ؛ باد مراد. ( یادداشت مؤلف ) ( ناظم الاطباء ) . باد شرطه. ( یادداشت مؤلف ) .
- موافق حال ؛ مناسب حال. منطبق با وضع و حال و دمساز با مزاج کسی : ابیات بوتمام طایی موافق حال و مطابق وقت او آمد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 362 ) . گفت این موافق حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی. ( گلستان ) .
- موافق شدن ؛ هم آهنگ شدن. سازگار گشتن. سازوار و همرای شدن. توافق نمودن.
|| مقبول و پسندیده. ( ناظم الاطباء ) . مورد پسند و دلخواه.
- موافق آمدن ؛ مناسب و شایسته به نظر رسیدن. مقبول و پسندیده افتادن : درخواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمی سازد. . . امیر را استوار آمد و موافق و دستوری داد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366 ) . من دانم که ترا این موافق نیاید. اما با خرد رجوع کن و شعار خود برگیر. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203 ) .
- موافق افتادن ؛ پسندیده آمدن. مقبول آمدن : شیر را این سخن [ سخن دمنه ] موافق افتاد. ( کلیله و دمنه ) . امیرناصرالدین را این سخن موافق افتاد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 31 ) .
|| مطابق. برابر. طِبق. طَبَق. طبیق. طبیقة. طِباق. ( منتهی الارب ) . مُوافِق ِ؛مطابق ِ. برابرِ. مقابل مخالف ِ. ( یادداشت مؤلف ) : قوت پادشاهان. . . نصرت بر دشمنان و داد که دهند موافق ِ فرمانهای ایزد. ( تاریخ بیهقی ) . امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم. . . هرچند برحق بودیم به فرمان وی تا موافق ِ شریعت باشد. ( تاریخ بیهقی ) . رای همگنان در مشیت است که صواب آید یا خطا. پس موافق ِ رای ملک اولیتر. ( گلستان ) . به حکم آن که نمی بینم مر ایشان را فعلی موافق ِ گفتار. ( گلستان ) . گفتم غلطکردی که موافق ِ نص قرآن است. ( گلستان ) .
منبع. لغت نامه دهخدا
" جور و ناجور ":موافق ومخالف.
موافق = هامِل / بَرزنده
نگره های فارسی🇮🇷 نوین و گیرای برابر سه واژه موافق، موافقت و توافق🇸🇦 :
∆ همسو ⟡ من با اندیشه های تو همسو هستم
∆ یکروی ⟡ در این کار یکروی شدیم
∆ همرا ⟡ در این راه با تو همرا خواهم بود
∆ همراه ⟡ با تغییرات جدید همراه می شوم
... [مشاهده متن کامل]
∆ همساز ⟡ با شرایط جدید همساز گشتیم
∆ یکرای ⟡ در این تصمیم یکرای هستیم
∆ یکسو ⟡ در این راه یکسو شده ایم
∆ همگرا ⟡ دیدگاه همه همگرا شد
∆ همسنگ ⟡ با دیدگاه شما همسنگ هستم
∆ همدیس ⟡ با راهکار شما همدیس هستم
∆ همباش ⟡ با راهکار شما همباش هستم
∆ همرنگ ⟡ با همه همرنگ شدم
∆ همراستا ⟡ با چشم انداز سازمانی همراست هستیم
همدست. ناهمدست. بی همدست . . موافق . مخالف. بیطرف
موافق=همسو، یکسو
مخالف=پادسو
مترادف=یکسو، برابر
متضاد=پادسو
ضد=پاد، پادسو
ضدیت=پادسویی
موافقت=یکسویی، همسویی
بدرود!
موافق به کسی گویند که با ما یا هر کس دیگر، هم نگاه، هم اندیش و همرای باشد.
برابر های پارسی موافق:
هم نگاه، هم اندیش، همرای.
سازگار
هم خیال . [ هََ ] ( ص مرکب ) هم اندیشه . دو تن که در یک اندیشه اند و یک سودا به سر دارند. هماهنگ . موافق . هم فکر : یاد ایامی که با هم آشنا بودیم ماهم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما. صائب .
هماهنگی
هم نظر
موافق = طبق
دمساز
هم اندیش
- بمقتضای چیزی ؛ برطبق چیزی. موافق آن. مطابق آن. برحسب اقتضا و لازمه ٔ آن : جاری می سازد احوال خلق را بمقتضای فرمان خود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309 ) . خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بمقتضای جهل جوانی. ( گلستان ) . و آن حضرت بمقتضای عادت پسندیده ٔ خود نخست عمرو را نصحیت فرموده به سلوک طریق هدی دلالت نمود. ( حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 547 ) .
... [مشاهده متن کامل]
ایزد چو کرد تعبیه در چرخ نظم کون
دادش بمقتضای رضای تو اختیار.
وحشی.
- بر مقتضای چیزی ؛ مطابق و موافق آن. ( از ناظم الاطباء ) . بمقتضای چیزی. برحسب اقتضای آن. برطبق آن چیز : و اگر عقوبت بر مقتضای شریعت باشد چنانکه قضات حکم کنند برانند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 107 ) . و بنای کارهای ملک خویش را بر مقتضای آن نهاد. ( کلیله و دمنه ) . مصداق سخن و برهان دعوی من بدید و بر مقتضای رای خویش کاری بکرد. ( کلیله و دمنه ) . مصلحت آن است که از سر بصیرت اندیشه ٔ کاملی کنی و وجه صواب بشناسی. آنچه حطام دنیوی است بر مقتضای شریعت محمد مصطفی ( ص ) به سویت قسمت رود. ( ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 189 ) . سلطان بر مقتضای سابقه ٔ نذر خویش نشاط حرکت کرد به غزوی که طراز دیباچه ٔ دیگر مغازی و مقامات باشد. ( ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 320 ) . جمله بر وفق مصلحت و مقتضای آرزو مرتب و مهیا گشت. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 43 ) . هرچه از خیر و شر. . . به ظهور می پیوندند به تقدیر حکیمی مختار منوط است. . . که صادرات افعال او بر قانون حکمت و مقتضای فضیلت و معدلت تواند بود. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 8 ) . و هرگاه که بر مقتضای آن عمل کند به شکر عملی که نهایت شکر است رسیده باشد. ( مصباح الهدایة چ همایی ص 386 ) . آن را بر مقتضای حکم خود قطع کند. ( مصباح الهدایة چ همایی ص 139 ) . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- در مقتضای چیزی ؛ مطابق و موافق آن : چه هر عضوی از اعضا که مردم آن را در مقتضای حکم شرع استعمال کنند به زبان حال گواهی دهد بر وجود ایمان در دل ایشان. ( مصباح الهدایة چ همایی ص 287 ) . و رجوع به ترکیب قبل شود.
معنی موافق:جور، سازگار، مساعد، هماهنگ، دل پسند، مطلوب، مقبول، دل خواه، مناسب، درخور، شایسته، متناسب ، دمساز، متفق، متفق الرای، هم دل، هم رای، هم عقیده، همساز، هم فکر ، هم
همساز
قبول داشتن
قبول کردن
همسو
مخالف = ناموافق = ناهمسو
همآوا
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢١)