مقیم

/moqim/

    resident
    residing
    denizen
    dweller

فارسی به انگلیسی

مقیم برون مرز
expatriate

مقیم بودن
reside

مقیم در جای تازه
settler

مقیم در دانشگاه
in-residence_

مقیم در مدرسه
in-residence_

مقیم کردن
domicile

مترادف ها

termer (اسم)
مقیم، دسیسه کار، زندانی

dweller (اسم)
مقیم

habitant (صفت)
مقیم

dwelling (صفت)
مقیم

biding (صفت)
مقیم

resident (صفت)
مقیم

residing (صفت)
مقیم

domiciled (صفت)
مقیم

indwelling (صفت)
مقیم

inhabiting (صفت)
مقیم

پیشنهاد کاربران

بِنِشین. ماندگار. ساکن:مقیم.
ساکن فارسی است زیرا آبسکون و برد اسکن را داریم.
مقیم: همتای پارسی این واژه ی عربی، پامَس می باشد. ( لغتنامه دهخدا )
هر یک از دایره جمع به راهی رفتند
ما بماندیم و خیال تو به یک جای مُقیم
- شعر سعدی
متوطن. [ م ُ ت َ وَطْ طِ ] ( ع ص ) جای گزیده. ( آنندراج ) . جای گزیده و مقیم شونده. ساکن و مقیم و باشنده در جایی. اهل جایی و متمکن در جایی. ( ناظم الاطباء ) . وطن کرده. وطن گزیده. ( یادداشت به خط مرحوم
...
[مشاهده متن کامل]
دهخدا ) . کسی که در جایی اقامت کند و آن را وطن خود سازد. مقیم : و در آن رباط صعلوکی متوطن بود. ( سندبادنامه ص 218 ) . چندین سال است تا ما در این کوه متوطنیم. ( سندبادنامه ص 83 ) . مولانا. . . که در حق اهالی و متوطنان و ساکنان بلده قم که شهرمن است بر سبیل عموم فرموده است. ( تاریخ قم ص 4 ) .

باشنده.
نمونه: حمید معصومی نژاد، خبرنگارِ بخشِ ستادیِ آگاهیِ رخدادها، باشنده رُّم_ایتالیا : )
مقیم و ساکن در پارسی سره میشه : باشنده
همیشگی
برپاکننده
ساکن
عاکف
مانا
در پهلوی " مانش " برا بر نسک فرهنگ کوچک زبان پهلوی نوشته مکنزی با برگردان خانم مهشید میرفخرایی.
توانا

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٣)