بِنِشین. ماندگار. ساکن:مقیم.
ساکن فارسی است زیرا آبسکون و برد اسکن را داریم.
مقیم: همتای پارسی این واژه ی عربی، پامَس می باشد. ( لغتنامه دهخدا )
هر یک از دایره جمع به راهی رفتند
ما بماندیم و خیال تو به یک جای مُقیم
- شعر سعدی
متوطن. [ م ُ ت َ وَطْ طِ ] ( ع ص ) جای گزیده. ( آنندراج ) . جای گزیده و مقیم شونده. ساکن و مقیم و باشنده در جایی. اهل جایی و متمکن در جایی. ( ناظم الاطباء ) . وطن کرده. وطن گزیده. ( یادداشت به خط مرحوم
... [مشاهده متن کامل] دهخدا ) . کسی که در جایی اقامت کند و آن را وطن خود سازد. مقیم : و در آن رباط صعلوکی متوطن بود. ( سندبادنامه ص 218 ) . چندین سال است تا ما در این کوه متوطنیم. ( سندبادنامه ص 83 ) . مولانا. . . که در حق اهالی و متوطنان و ساکنان بلده قم که شهرمن است بر سبیل عموم فرموده است. ( تاریخ قم ص 4 ) .
باشنده.
نمونه: حمید معصومی نژاد، خبرنگارِ بخشِ ستادیِ آگاهیِ رخدادها، باشنده رُّم_ایتالیا : )
مقیم و ساکن در پارسی سره میشه : باشنده
همیشگی
برپاکننده
ساکن
عاکف
مانا
در پهلوی " مانش " برا بر نسک فرهنگ کوچک زبان پهلوی نوشته مکنزی با برگردان خانم مهشید میرفخرایی.
توانا
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٣)